احتمالا داستان حسین منصور حلاج را شنیده ایم که در میان مردم میگشت و میگفت انالحق(من خدایم) و در نهایت به همین گناه که ادعای خدایی کرده، به طرز بسیار خشونت باری به دار کشیده شد.این سرنوشت برای عین القضات همدانی وشیخ شهاب سهروردی نیز تکرار شد.اما آیا واقعا آنها خدا بودند؟عطار نیشابوری نیز در کتاب بی سرنامه خود درباره خودش چنین سروده:
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته، تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه و از هوا
مولانا هم آشکارا شمس تبریز را خدای خود خوانده:
پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
و در یک رباعی درباره خود چنین می گوید:
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجوئید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان من است
سلطان العارفین،بایزید بسطامی،در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد:«نیست خدایی جز من،پس بپرستید مرا» یکی از مریدان گفت:سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد وگفت: «سبحانی ما اعظم شأنی.یعنی پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است که من دارم»
مولانا این داستان بایزید بسطامی را در دفتر چهارم از مثنوی معنوی آورده ودر میان آن پاسخ پرسش ما را نیز داده است:
روزی بایزید بسطامی به مریدانش میگوید:”من خدا هستم”بایزید هنگام گفتن این سخن،مست می الهی بود و از خود کاملا بی خود، به همین دلیل در ادامه بدون هیچ پرده پوشی بیان کرد:”لا اله الا انا ها فاعبدون:هیچ خدایی به جز من وجود ندارد،پس مرا بپرستید!”:
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که:نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
صبح روز بعد که بایزید از آن حال بیرون آمد،مریدان به او گفتند که آنچه که تو دیروز میگفتی سخن درستی نیست(وکفر است).بایزید پاسخ میدهد که اگر دوباره به این
حال رفتم و اینچنین سخنی گفتم، مرا با چاقو بزنید و بکشید،زیرا خداوند که جسم ندارد وپاک ومنزه از ماده و جسم است؛اما من جسم دارم.پس اگر چنین گفتم،مرا باید کشت:
چون گذشت آن حال،گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نَبوَد صلاح
گفت:این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم،هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم،بباید کشتنم
بنابر وصیت او هر یک ازمریدان کاردی را آماده کرد تا اگر دوباره چنین سخن گفته شد،بایزید را بکشند. بایزید دوباره مست وبی خود شد همه آن وصیتهایش را فراموش کرد:
چون وصیت کرد آن آزاد مرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
زمانی که فروزه های خدایی وجود انسان عارف را پر میکنند،زمانی که حق بر وجود انسان چیره میشود، دیگر عقل ظاهر او از کار می افتد و آن زمان دیگر حق است که از زبان این انسان سخن میگوید و انسان فنا شده در حق،چون نفسش و من دروغینش به کلی نابود شده،مجرایی میشود برای جاری شدن خدا در دنیای مادی.عقل در واقع همچون پاسبان و پلیس است تا انسان کار خلاف انجام ندهد،اما وقتی که خود پادشاه(که پاسبان نماینده اوست)حضور پیدا میکند،پاسبان و پلیس دیگر سخنی برای گفتن ندارد؛پس به گوشه و کناری میخزد.عقل سایه است و خداوند آفتاب.وقتی که آفتاب خود حضور کامل دارد،سایه که همان هستی مجازی ماست دیگر توانایی بودن را از دست میدهد:
نُقل آمد، عقل او آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه است،چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایهٔ حق بُوَد، حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
هنگامی که پری بر انسان مسلط میشوند،انسان کنترل خودش را کامل از دست میدهد.در این هنگام،هر چه از زبان آن انسان گفته میشود،در واقع گفته های آن پری است ونه خود آن شخص،به طوریکه شخص تسخیر شده که زبان تازی نمی داند،ناگهان تازی گوی می شود.وقتی که پری توانایی چنین کاری را دارد که بتواند کنترل یک شخص را در دست خود بگیرد واز جسم او برای بیان خود استفاده کند،پس چطور پروردگار آن پری توانایی چنین کاری را نداشته باشد؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه گوید، آن پری گفته بُوَد
زاین سری زآن آن سری گفته بُوَد
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری، خود، چون بود؟
اویِ او رفته، پری خود او شده
شترک بیالهام، تازیگو شده
وقتی که انسان به خود می آید،هیچ به یادش نمی ماند که چه سخنهایی گفته است،چون در حقیقت او نبوده که آن سخنها را گفته بوده است.