« برای مسعود رجوی که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!»
تا چند بمانم به امیدی که بیائی
تا چند شوم همنفسِ ظلمت و مهتاب،به غربت
تا چند دهم وعده ی شیرین به دل خویش
شاید کمی از تلخی هجر تو بکاهم
تا چند در آئینه ی زنگاری جانم بکنم ” هــا “
شاید که غبارش بتکانم،
که در آن جلوه به صد ناز نمائی
صد شب بگشایند در این صومعه گیسو
صد ماه برآیند و به مهتاب بشویند
رخساره ی آئینه ی شوریده ی شب را
شاید که دلت خواست خودت را به تماشا بنشینی
شاید که نقاب از رخ خورشیدیِ خود باز نمائی!
صد مولوی از بلخ بیایند که شاید
دلتنگی من را بسرایند و به یاد تو بیارند
صد پیر بگردند به گِردِ در و بام تو که شاید
از سینه ی من شرحه ای از شرح فراق تو بگویند
شاید دلت آسیمه سری گیرد و این بار بیائی
وآن بسته درِ دیر کهن باز گشائی
یک درسِ نو ار دیده ی عرفانی ات آغاز نمائی
صد مرحله رفتم که رَسُم تا سر کویت
صد بادیه طی شد که تو را باز بیابم
اکنون منم و این شب و این ماهِ پریشان
واین آینه ی پر شده از خیلِ خیالت
گویم به تو در اینه،اندوهِ دلم را
گویم به تو از تشنگیِ ابر نهان مانده به چشمم
تا باز ببارد ز لبت قصّه ی دلتنگی دریا
تا دفتر چشمت بگشائی به نگاهم
یک نکته ی عشق از نگهَت ساز نمائی!
صد شمس بچرخند در این عرصه ی بی مرز
صد دف زنِ اشفته بکوبند به دف،خونِ دل ِ خویش
ریزند به هو هوی فلک هق هقِ خود را
شاید که دلت پُر شود از شوقِ پریدن
برخیزی و چرخی بزنی، بال گشائی
در اوج تمنّای من شیفته، پرواز نمائی
تا چند بمانم به امیدی که بیائی …
جمشید پیمان،