خانه / مقالات / صد دف زنِ اشفته بکوبند به دف،خونِ دل ِ خویش .. جمشید پیمان

صد دف زنِ اشفته بکوبند به دف،خونِ دل ِ خویش .. جمشید پیمان

« برای مسعود رجوی که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!»

تا چند بمانم به امیدی که بیائی

تا چند شوم همنفسِ ظلمت و مهتاب،به غربت

تا چند دهم وعده ی شیرین به دل خویش

شاید کمی از تلخی هجر تو بکاهم

تا چند در آئینه ی زنگاری جانم بکنم ” هــا “

شاید که غبارش بتکانم،

که در آن جلوه به صد ناز نمائی

صد شب بگشایند در این صومعه گیسو

صد ماه برآیند و به مهتاب بشویند

رخساره ی آئینه ی شوریده ی شب را

شاید که دلت خواست خودت را به تماشا بنشینی

شاید که نقاب از رخ خورشیدیِ خود باز نمائی!

صد مولوی از بلخ بیایند که شاید

دلتنگی من را بسرایند و به یاد تو بیارند

صد پیر بگردند به گِردِ در و بام تو که شاید

از سینه ی من شرحه ای از شرح فراق تو بگویند

شاید دلت آسیمه سری گیرد و این بار بیائی

وآن بسته درِ دیر کهن باز گشائی

یک درسِ نو ار دیده ی عرفانی ات آغاز نمائی

صد مرحله رفتم که رَسُم تا سر کویت

صد بادیه طی شد که تو را باز بیابم

اکنون منم و این شب و این ماهِ پریشان

واین آینه ی پر شده از خیلِ خیالت

گویم به تو در اینه،اندوهِ دلم را

گویم به تو از تشنگیِ ابر نهان مانده به چشمم

تا باز ببارد ز لبت قصّه ی دلتنگی دریا

تا دفتر چشمت بگشائی به نگاهم

یک نکته ی عشق از نگهَت ساز نمائی!

صد شمس بچرخند در این عرصه ی بی مرز

صد دف زنِ اشفته بکوبند به دف،خونِ دل ِ خویش

ریزند به هو هوی فلک هق هقِ خود را

شاید که دلت پُر شود از شوقِ پریدن

برخیزی و چرخی بزنی، بال گشائی

در اوج تمنّای من شیفته، پرواز نمائی

تا چند بمانم به امیدی که بیائی …

جمشید پیمان،