درست روبروی حاکم. چشم در چشمِ حاکم میدوزد و حرفش را میزند. آن هم نه به زبان شکستهبستهی سخنگویان احزاب و حلقههای سیاسی. نه به زبان دیپلماتیکِ گنگ و الکن مصلحتجویی. بلکه به زبانی صریح و بیپرده و بیباک. زبانی که به فُرم و قالب خود پایبند میماند. به همان نسبتی که حاکم به خفقان و خشونت و رعب و وحشت، میخواهد که قدرتش را به رُخ مردم بکشد؛ کلمات هم از زبان این رپِر به تندی و خشابگونه “مأمور معذور از بالا دستور” را خطاب قرار میدهد. “سوپاپ اطمینان منصوب بیاختیار” را به مضحکه میکشد. گویی بدینزبان، حاکم را بیباکانه به دوئل فرا میخواند. وحشتافکنی حاکم را به سخره میگیرد. زبان “انقلابی” حاکم را از ارجوقربی که یحتمل در بین اُمت حزبالهی خود دارد؛ خالی میکند. هویت و ماهیت همان اُمت را بدین زبان جانانهی خود به چالش میکشد. غریبهگی و بینسبتی آن زبان را با زبان مردم نمایان میکند و در مقابل پشتوپناه هویت زبان تند و کوبندهی خود را به رُخ حاکم میکشد:«سیلی صورت سربازم، تیرِ تو سینهی اهوازم. فقر بلوچم، کولبر کوردم، زبان مادری عربم تورکم….اشک مادرای داغدارم. خونآبهی خوزستانم. بنزینم، شعلهی آبانم. من؟ خونِ زیر پوتینم. خورشت اوینم با طعم کهریزک. کلی خط رو بدن» در کلمه کلمهی گفتار خود، حاکم را رسوا میسازد. تصویر واقعی حاکم را پیش چشماش میگذارد؛ بیجلا و جلوهی مداحان حاکم که جز به قراروقاعدهی”آقا خوشاش بیاید” زبان نمیگشودند. حاکم را نه برای اطاعت و فرمانبرداری، که برای محاکمه فرا میخواند. حاکم را نه برای مدح و ثنا، که به پاسخگویی فرا میخواند. حاکم را نه برای توسل و استغاثه که برای تبری میخواند:«من قهر خدام، من ترس شمام، قاضیِ وطن..برزخِ خدام، وحشتِ شمام، سرباز حقم، من خروش یه خشمم.» بینسبتی و بیگانگی حاکم با “خاک ایران” را به صورتش میکوبد:«بده به من، بده، ایران مال منه، بده به من، بده، این خاک مال منه.بده به من، بده، ویران شده همش، بده که من خودم میسازمش» گویی بدین جملات ساده و بیپیرایه و صریح، حاکم را در کلام خود به صورت دشمن جلوهگرش میکند.
و این صراحت حرفوسخن او از کجا میآید؟ او از کوچه پسکوچههای ایران است که بلند شده است. او در گذران در «کوچههای خاکی و خونههای آجری»ست که زندگی بیرون از حصارهای شهرکهای خودی و حزبالهی را تجربه میکند. در کارگاه تراشکاری خود، تلاش و کوشش برای معاش خارج از امتیازات اُمت و مؤمن و انقلابی را به پوست و استخوان لمس میکند. به هشتسال زندانی که پدرش در قبال فعالیتهای سیاسی، کشیده است؛ رنج مستقیم عدم اطاعت از منویات حاکم را زیسته است. و از عمق رنجی که از روزوروزگار برزخی ایرانِ حاضر برده بود؛ داروندارش را فروخته بود. دربهدر شده بود تا ترانههایاش را سروشکلی بدهد. سخنان حاکم در وصف انسان تراز حزبالهی و مؤمن و انقلابی، بر روی بیلبورد ساختمانها، ادارات، مدارس و پادگانها بهچشم میخورد و تصاویر، شعارها و سخنانش زینتبخشِ همهی ادارات و مدارس بود. ولی حرف مردم را باید از زیر پوست شهر میجستند. و او انگاری برخواسته بود که این حرف زیر پوست شهر را مقابل آن بیلبوردهای کذایی بگذارد. هویتش ببخشد و به صراحتی که در کلامش میریخت؛ عزم کرده بود که آنرا زمزمهی زبان کوچه پسکوچههای شهر بکند تا به زمزمهی همگانی آن، شعلههای خشم مردم را به صورت عاملین و متولیانِ این برزخ، بکوبند. این است که زبان او، به تن و جان جامعه رسوخ پیدا میکرد و مردم، شکل و ریختِ خود را در قامت استوار او میجستند. و از کلمه کلمهی ترانههای او رد و نشانِ رنج و ظلم و ستمِ رفته بر جان و جهان خود را مییابند. این است که او را پسرِ ایران مینامند.
حالا توماج همان پسری که به معنای اسماش عشق میورزید؛ گویی زندگانیاش در همان معنا متبلور یافته بود: «سوارکارِ شجاع». انگاری هویتش در همین اسم تجلی مییافت. مگر نگفته بود:«وظیفه خود را تزریق شجاعت و امید به مردم میداند.» اکنون هم که به دلیل حکم ظالمانهی اعدامش، دوباره فریاد دادخواهیاش زمزمهی ایرانیان شده است؛ خود گویای آن است که مردم، زبان حال خود را در ترانههای او یافتهاند.