.
تهران در شوک جنایتی فجیع فرورفته بود…
قاتلی بیرحم زن و سه فرزندش را به قتل رسانده و زیورآلات زن را دزدیده بود.
دوران رضاشاه بود و چنین رخدادی در شهر تهران که داستان امنیت بیمانند آن وِرد زبانها بود به حیثیت شهر و حکومت آسیب جدی میزد…
چه خبر شده بود که راهزنی بیسروپا به خود اجازه داده در مرکز امنیت ایران دست به چنین عمل شنیعی بزند…!
چهلوهشت ساعت مهلت داده شد تا این پَلَشت بدنهاد بازداشت، محاکمه و به دار مجازات آویخته شود.
مأموران نظمیه سختکوشانه به کار افتادند و افراد مظنون زیادی را بازداشت کردند تا از آنها بازجویی کنند.
روز اول گذشت و قاتل خبیث پیدا نشد، اما روز دوم خبر آمد آن نابکار دستگیر شده و به گناهش اعتراف کرده است.
مردی به نام «اکبر سلاخ» که کارش سلاخی گوسفند بود و هنگام بازداشت نشانههای شکبرانگیز هم در او فراوان بود. چاقوی سلاخی، لباس خونی و تخصص و توانایی در به کارگیری چاقو… ضمن اینکه اهل آن محل بود، از آن محدوده گذر کرده بود و معروف هم بود که شبها به خوشگذرانی و عرقخوری میرود و چهبسا برای عیاشی شبانهاش چشم طمع به زیورآلات مقتولۀ بیگناه داشته است.
اما جدای از این نشانهها او به قتل اعتراف کرده بود و ادله دیگر بیمعنا بود وقتی قاتل به کردار زشت خود اعتراف کرده بود.
شهر در بهت فرورفته بود و اعادۀ حیثیت امنیت شهر ایجاب میکرد قاتل پستفطرت بیدرنگ اعدام شود.
اما ناگهان خبر آمد شخص دیگری بازداشت شده و او نیز به قتل اعتراف کرده است…!!!
نفر دوم «محمود» نامی بود که گویا برای فروش چند تکه طلا نزد زرگر رفته بوده و زرگر تیزبین نشانههای خون را در درزهای طلاها دیده بوده و مرد را تحویل مأموران داده بود…
محمود هم بیدرنگ به قتل اعتراف میکند و معلوم میشود قاتل واقعی همین محمود است که بیشرمانه برای چند تکه طلا چهار نفر از یک خانواده را سلاخی کرده است.
اما پس آن اکبر سلاخ بیچاره چرا به قتل اعتراف کرده بود؟! کسی که به قتل اعتراف میکند میداند مجازات مرگ در انتظارش است! پس یا دیوانه است، یا دست از زندگی شسته است یا…
قضیه ساده بود. با اکبر در بازجویی کاری کرده بودند که او اعتراف به قتل و اعدام شدن را خوشبختی میدانست…!!
وقتی از او پرسیدند چرا به گناه نکرده اعتراف کرده است، پاسخ داد هر کس یک نوبت دچار دستبندهای قپانی و امالههای آبجوش و کشیدن ناخنها و شکستن بندبند انگشتها و آویخته شدن از بیضهها شده باشد میداند که اقرار کردن به جرم نکرده و هر چه زودتر مُردن، پیش آنها عروسی و جایزه و انعام است…!
وقتی فردی به جرمِ ➖کرده یا ناکردۀ➖ خود اعتراف میکرد، پای اعترافاتش را امضا میکرد و فرداروز، روزنامهها اعترافاتش را جار میزدند، همه به اهدافشان میرسیدند:
امنیت دوباره تضمین میشد، قدرت مأموران اثبات میشد، درز تصادفی در دیوار امنیتی پُر میشد، اولیای دم قدری آرام میگرفتند، میل انتقامگیری مردم ارضا میشد، خاطر جریحهدار شدۀ جامعه التیام مییافت، و از همه مهمتر، لیاقت آن مأمور(ان) امنیه که قاتل را بازداشت کرده و مُقُر آورده بود اثبات میشد و یکشبه همهچیز به حالت عادی بازمیگشت…
وقتی در پیدا شدن قاتل این همه مزایا و فواید وجود داشت دیگر چه اهمیتی داشت که آیا این قاتل واقعاً مرتکب قتل شده بود یا نه…!
ماجرای «محمود قاتل» در جلد اول کتاب «تهران قدیم» نوشتۀ جعفر شهری آمده است (ص ۳۹۵-۳۹۹). جعفر شهری (۱۲۹۳-۱۳۷۸) نویسنده و پژوهشگر تاریخ
.