خانه / مقالات / حکایت خیام : تورج عاطف

حکایت خیام : تورج عاطف


از کتابم ” شعر بازی های من”
قرن ها از بزرگان ایران سخن می گویند. از مردان و زنانی که سرمشق  بوده وجهانیان از فلسفه و دانش آنها زندگی کردند اما در دیارشان گمشده اند
یزدان را سپاس که  نویسنده  ای به نام سر فیتز جرالد ادیب انگلیسی کتابی را به ۵ پنی خرید که خیام را به او و سپس از این انگلیسی به جهان شناسانده شود.
روز بزرگداشت خیام است ریاضی دانی که با نیوتن همراهی می کند و کسی است که برای اولین بار معادله درجه سوم را کشف و حل کرد
خیام نخستین و دقیق ترین تقویم را محاسبه کرد و بی گمان مردی است که فلسفه بزرگ زیستن در لحظه حال از افکار او حاصل شد.
او از طعنه و طرد شدن نهراسید فریاد زد
مائیم و می و مطرب این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
و  حکایت این چنینی  حاکمان بغض و جهل و بی گمان ریا  را خشمگین می کرد و خیام به ناچار سخنی برای واعظان بی عملی گفت که او را تهدید و خبر از پرده داری اسرار الهی می دادند
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
اما مگر افسانه ها کوتاه شود؟ جماعتی همواره هستند که خود را عارف و عاشق و واعظ  و بی گمان همیشه باقی می دانند . افرادی که تنها به تماشای خود نشسته و چه بی هوده اصراری برای نمایش هیچ خود داشته و همچنان دارند.جماعت مولانا پسند می شوند وگاه  به گاهی عاشق شمس و بعد حافظ را به بازی آورند و با خدا هم سیاست می کنند که  مریدان  در عبادتگاه ها  جهل هستند یا به قول خیام بت پرستان کنشت
تا چند زنم بر روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
..
خیام وعده بهشت و جهنم را اصل نمی داند و از زیستن در لحظه اکنون چنین سراید
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد…
او مرد اعداد و حساب و زمان و منطق و شعر و زیبایی و عشق است
او می داند تنها زمانی که وجود دارد حال است و دم غنیمتی است پس باید زندگی کرد
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
فیتزجرالد نیک می دانست که خیام چه گوهر یگانه ای است آنچنان که در بسیاری از نقاط دنیا امروز از او صحبت می کنند از مردی که شادی و زندگی و در حال  عاشق تک تک دم و باز دم ها بودند سرود
او گفت بهشتی مست  می عشق هستند
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فردابینی بهشت همچون کف دست
یادش کردم با عاشقی و مستی با می زندگی