آنکه دختری را در خیابان کتک میزند، ماموریت مقدسی دارد: خدا را از زمین میتاراند.
آوردن خدا بر روی زمین و او را متولی عدالت بر روی زمین کردن، خطای بزرگی بود. خدای زمینی شده آلوده به همه شرارتها و خودخواهی ها و زیاده خواهی های انسانی است. اصلا خدا نیست، شیطان است در پوست خداوند. این خطا در ابتدای راه بر مردم پوشیده بود.
آنکه خداوند را این همه سهمگین و خشن و بیرحم به صحنه تماشا میآورد، به قصد جان خدای زمینی شده آمده است.
مردم دلتنگ خدای آسمانی هستند. خدایی که با همه قدرت و حضورش، پنهان است. در نهانگاه آسمان است و تنها هنگامی حاضر میشود که بندگانش او را فرابخوانند. او تنها برای تسلای دردی خواهد آمد.
خدا در این جهان خدای تصمیم و اجرا و عمل نیست. این همه به انسانها سپرده شده است. در سویه شاعرانه زندگی خانه کرده است. آنجا که سنگ یک تصمیم به دیوار خورده و آدمیان واماندهاند.
خداوند امید دوباره عطا میکند. جان و خون زندگی را دوباره به جریان میاندازد.
خدای زمینی شده را میتارانند آنگاه واقعیتی که در زمین وجود دارد، با همان سویه های ناسازوارش پدیدار خواهد شد. توهمات باطل رخت خواهند بست و چشمها به آلام آدمیان گشوده خواهد شد.
خدای زمینی شده تارانده میشود تا آدمیان بتوانند بیواسطه به یکدیگر نظر کنند. رابطههای انسانی بدون وساطت امکانپذیر شود. بتوانند با یکدیگر صریح باشند. با هم به نحو انسانی دوستی یا دشمنی کنند. با تکاپوهای کاملاً انسانی خود تلاش کنند موانع را از پیش پای زندگی بردارند و در هنگام ناکامی، از خدا مدد بجویند. خدایی که از دور منتظر فراخوانده شدن است. تا او را نخوانی، قدم از قدم برنخواهد داشت. مثل مادری است که فرزندانش را به حال خود رها کرده تا زندگی کردن را بیاموزند و بیاموزانند.