شبی دست دعا بردم به سویِ
خدای قادرِ دانای اسرار
بگفتم بارالها مشکلم را
نهم پیش تو ای قاضیِ دادار
یکی را داده ای دریای اقبال
یکی را کرده ای غرقه به ادبار
یکی را داده ای سر تا به پا شرم
یکی آلوده دامن شد به کردار
یکی در عیب پوشی شهرِه ی شهر
بمانند خودت گردید سَتّار
یکی خود را تهی بنمود از عفّت
سیه رو تر شد از شیطانِ مکّار
یکی در راه ازادی فدا شد
یکی شد این میان از او طلبکار
یکی را نانِ مزدوری خوراندی
سر حق گو، سپردی بر سرِ دار
چرا قفلی نهادی بر دهانی
دهانی را گشادی چون لبِ غار
فقط خواهم بدانم علتش را
به جان تو فضولی نیست در کار
ندا آمد که ای عبدِ پریشان
گمان داری خدایت گشته بیمار
گمان داری مخبّط گشته ام من
مرا اینگونه پنداری خطا کار؟
نه من افکنده ام کس را به ظلمت
نه کردم روزِ مخلوقم شب تار
به نیک و بد هر آنکس دانه ای کاشت
خودش برچید نیک و بد از آن بار
بگویم نکته ای در شانِ فهمت
نمان دیگر به کج فهمی گرفتار
همه روز ازل پاکند و بی عیب
به پندار و به گفتار و به کردار
یکی در عرصه ی نیکی بماند
یکی باشد اسیر نفسِ غدّار
سگ چوپان یکی گردد به آغل
یکی خونخواره همچون گرگ و کفتار!
به پاکی کی گراید آن کلاغی
که خو کرده به گنداب و به مردار
دوباره باز گردد سویِ گنداب
کشانی تا بهشتش گر که صد بار