.
زئوس، خدای خدایان فرمان داد تا پرومته نافرمان را به بند کشند و اینگونه بود حکایت من و تو اینجا آغاز شد…
تو میراثخوار زندانبانان زئوس گشتی تا هر روز نگهبان فرزندی از سلاله آفتاب و روشنی گردی و برای من و تو زندان دو معنای جداگانه پیدا کرد، دو نفر در دو سوی دیوار با دری آهنی و دریچهای کوچک میان آن، تو بیرون سلول، من درون سلول…
حال بهتر است همدیگر را بهتر بشناسیم؛
من معلمم… نه نه…
من دانشآموز صمد بهرنگیام، همان که «الدوز و کلاغها» و «ماهی سیاه کوچولو» را نوشت که حرکتکردن را به همه بیاموزد. او را میشناسی؟! میدانم که نمیشناسی…
من محصل خانعلیام، همان معلمی که یاد داد چگونه خورشیدی بر تخته سیاه کلاسمان بکشیم که نورش خفاشها را فراری دهد…
میدانی او که بود؟!
من همکار بهمن عزتیام، مردی که همیشه بوی باران میداد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهایش با اولین باران پاییزی به یاد او میافتند، اصلا میدانی او که بود؟ میدانم که نمیدانی…
من معلمم، از دانشآموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث بردهام…
حال که من را شناختی، تو از خودت بگو؛ همکارانت که بودهاند؟! خشم و نفرت وجودت را از چه کسی به ارث بردهای؟! دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده؟! از سیاهچالهای ضحاک…؟!
از خودت بگو؛ تو کیستی؟! فقط مرا از دستبند و زنجیر و شلاق، از دیوارهای محکم ۲۰۹، از چشمهای الکترونیکی زندان، از درهای محکم آن مترسان، دیگر هیچ هراسی در من ایجاد نمیکنند.
عصبانی مشو، فریاد مکش، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا میگیرم، داستان مشت تو و سرِ زنِ زندانی را به یاد دارم…
مگر میتوان بار سنگین مسئولی معلمبودن و بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟!
مگر میتوان بغض فروخورده دانشآموزان و چهرهی نحیف آنان را دید و دم نزد؟!
مگر میتوان در قحط سال عدل و داد معلم بود، اما «الف» و «بای» امید و برابری را تدریس نکرد؟!
حتا اگر راه ختم به اوین و مرگ شود…
مرا مزن که چرا آواز میخوانم، من کوردم، اجداد من عشقشان را، دردهایشان را، مبارزاتشان را و بودنشان را در آوازها و سرودهایشان برای من به یادگار گذاشتهاند. من باید بخوانم و تو باید بشنوی. و تو باید به آوازم گوش دهی، میدانم که رنجت میدهد…
مرا به باد کتک مگیر که هنگام راهرفتن صدای پایم میآید، آخر مادرم به من آموخته، با گامهایم با زمین سخن بگویم، بین من و زمین، پیمانی است و پیوندی که زمین را پر از زیبایی و پر از لبخند کنم. پس بگذار قدم بزنم، بگذار صدای پایم را بشنود، بگذار زمین بداند من هنوز زندهام و امیدوار…
قلم و کاغذ را از من دریغ مکن، میخواهم برای کودکان سرزمینم لالایی بسرایم، سرشار از امید، پر از داستان صمد و زندگیش، خانعلی و آرزوهایش، از عزتی و دانشآموزانش…
میخواهم بنویسم، میخواهم با مردمم سخن بگویم، از درون سلولم، از همینجا، میفهمی چه میگویم؟!
میدانم به تو آموختهاند از نور، از زیباییها، از اندیشه و اندیشیدن متنفر باشی…
به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چیست، من هر روز بر دیوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زیبایش را میکشم، و انگشتانش را در دست میگیرم و گرمی زندگی را در دستانش و انتظار و اشتیاق را در چشمانش میخوانم، اما تو هر روز با باتومِ دستت، انگشتانِ نقش بسته بر دیوار را میشکنی و چشمانِ منتظرش را در میآوری، و دیوار را سیاه میکنی…
دنیای تو همیشه تاریکی و زندان خواهد بود و «شعور نور» آزارت خواهد داد، من ماهها است چشم انتظار دیدن یک آسمان پرستارهام…
با ستارههای یاغی که در تاریکی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سینه سیاهی را با نور بشکافند. اما تو سالهاست در تاریکی زندگی میکنی، شب تو بیستاره است، میدانی آسمان بیستاره یعنی چی؟! آسمان همیشه شب یعنی چی؟!
این بار که به ۲۰۹ برگشتم به درون سلولم بیا من برایت آرزوها دارم، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم، آرزوهای من پر از امید و لبخند و عشق است. به درون سلولم بیا تا راز آخرین لبخند عزتی را پای چوبه دار برایت بگویم، میدانم که باز بندی بند ۲۰۹ خواهم شد، در حالی که تو با همه وجود پر از کینهات بر سر من فریاد میکشی و من باز دلم برای تو و دنیای حقیری که دورت ساختهاند میسوزد…
من برمیگردم در حالی که یک معلمم و لبخند کودکان سرزمینم را هنوز بر لب دارم.