خانه / مقالات / حکایت جوحی و صندوق

حکایت جوحی و صندوق

در مثنوی مولوی داستانی هست شیرین و شنیدنی، در باب شیادی و اغفال. البته شیرینی آن بابت وجوه خنده‌ناک روایت است، وگرنه که داستان کلاه‌برداری یا کلاه‌گذاری را به‌دشواری می‌توان شیرین خواند.

ماجرا این‌گونه است که زن و شوهری بودند که از دارایی بهره‌ای اندک و از اشتها حظی وافر داشتند و چندان هم دربند راستی و شرف و مردمی نبودند. روزی مرد، زن را گفت: «این‌ همه اسباب اغوا داری، چرا از آن بهره نگیری تا صیدی به دام آوریم؟
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو، تیر غمزه، دام کید
بهر چه دادت خدا، از بهر صید»

زن به سراغ قاضی شهر رفت که هم مال زیاد داشت و هم ترس از آبرو. به بهانۀ اینکه شویش خرجی نمی‌دهد، شکایت بر قاضی برد و در اثنای نقل و اختلاط برخی امکانات خویش را وانمود و قاضی را به تلاطمِ تعب و طلب درانداخت. کار به جست‌وجوی مکان کشید و زن گفت که خانه‌اش امشب خالی است و مرد به سفری کوتاه رفته است. شب‌هنگام قاضی به سرای رفت و چنانکه مهیا می‌شد که تا از آن سفرۀ هوش‌ربای تن زن لقماتی برگیرد، صدای دق‌الباب آمد و پیِ آن صدای مرد خانه که زنش را صدا می‌کرد و پیش می‌خواند.

قاضیِ عریان ولی کام ناگرفته در پی فرار برآمد. باری وقت تنگ بود و امکان آن نبود، چشم‌گردان و ترسان نگاهش به صندوقی در کنار اتاق افتاد، لاجرم پرید، در آن را گشود و درونش پنهان شد. مرد به درون آمد و زن خود را در خطاب گرفت. با آواز بلند گفت که طلبکاران او را دوره کرده‌اند و هر چه او مهلت می‌خواهد و وعدۀ بازپرداخت بدهی‌ها را در آتیه، در زمانۀ رفع عسرت می‌دهد، به خرجشان نمی‌رود که نمی‌رود.

گوشه‌ای نشست، سینه‌ای صاف کرد و در حالی‌که به صندوق خیره بود گفت: «شایع کرده‌اند و شهرت داده‌اند که من صندوقی در خانه دارم پربارِ زر و گوهر. بس بیش از آنکه وام‌ طلبکاران را همه واگذارد و تازه سرمایۀ چندین شغل هم در آن باشد. حال آنکه من و تو می‌دانیم که چنین نیست و این همه یاوه است و ما فقیریم. من تصمیمی گرفته‌ام».

زن پرسید، بگو که چیست. مرد گفت:
«من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالیست نیک
چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود»

صبح فردا مرد، حمالی به کرایه گرفت و صندوق بر پشت او گذاشت، قفلی بر آن نهاد و گفت: «این را ببر به نزدیک محکمه و آنجا نزد جماعت شاکیانِ مال‌باخته فروگذار تا من مایه‌ای هیزم فراهم کنم و بیاورم».

در راه، قاضی حمال را از وجود خود هوشیار کرد و گفت که پولی به تو خواهم داد، اگر زود به نزدیک نایب من شوی و او را بگویی من به چه روزم تا بیاید و این صندوق را از این مرد بی‌خِرَد بِخَرَد. حمال صندوق وانهاد و تیز رفت و با نایب بازآمد. مرد رسید. نایب از او پرسید: «این صندوق را خریدارم، می‌فروشی؟» مرد گفت: «آری، ولی به هزار دینار.» نایب فریاد شگفتی برکشید که هزار دینار برای یک صندوق بی‌قابلیت!؟ مرد گفت: «آخر تو که از میزان جواهرات درون آن باخبر نیستی، بگذار تا در آن بگشایم و جوهریان هم بیایند قیمت کنند تا بدانی که می‌ارزد!» نایب گفت: «خودم می‌دانم. لازم نیست.» پول را داد و صندوق را برد.