.
دختر دانشآموز صورتی زشت داشت…
دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کم پشت و رنگ چهرهای تیره…
روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند…
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت…
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشتترین دختر این کلاسی…؟!!
یک دفعه کلاس از خنده ترکید…
بعضیها هم اغراقآمیزتر میخندیدند. اما تازهوارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای در میان همه و از جمله من پیدا کند:
“اما کاترینای عزیزم، برعکس من تو بسیار زیبا و جذاب هستی…”
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد و لذا کار بهجایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند…!!
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود؛
به یکی میگفت “چشم عسلی” و به یکی از دبیران، لقب “خوشاخلاقترین معلم دنیا” و به مستخدم مدرسه هم “محبوبترین یاور دانشآموزان” را داده بود.
ویژگی برجسته او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد.
مثلاً به من میگفت “بزرگترین نویسنده دنیا” و به خواهرم میگفت “بهترین آشپز دنیا”! و حق هم داشت…
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود…؟!
سالها بعد وقتی او بهعنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه بهصورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقهمندم…!
۵ سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت: “برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!”
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که؛ راز زیبایی دخترمان در چیست…؟!
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم…!
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید…
صورت یا سیرت…؟؟!!
.