در پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند…
جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت…
من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم…
ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.
در یک روستا کدخدا طبق وظیفهاش ما را همراهی مینمود. به امامزادهای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچهای به وسعت صد مترمربع مقابل امامزاده به چشم میخورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهیهای درشت و سرحال شنا میکنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد میکردند…
کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود، گفت: آقای قاضی، این ماهیها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد. چند سال پیش گربهای قصد شکار بچه ماهیها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید…!!
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که بهنظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفتانگیز گفتند…!!
شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانهاش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند…
ضمن صرف غذا گفتم: کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه میکنید؟! به شمال که دسترسی ندارید…
به سادگی گفت: ماهیهای همان چشمه امامزاده هستند…!!
لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعهای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم…
حال مرا که دید قهقهای سر داد و مفصل خندید و گفت: نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید…؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمیکردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند…
در چهره کدخدا، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ میدیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند، حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه میگفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمیدانستند…
خاطرات یک مترجم
محمد قاضی
.