.
وقتی تاجری پسرش ناخوش شد، همه قِسم نذر برای شفای او کرد، مثمر نشد…
از جمله نذر کرد که صد تومان به ظالمترین مردم بدهد…
اتفاقاً پسر شفا یافت و تاجر خواست نذر خود را ادا کند…
با دوستان خود مشورت کرد که ظالمترین مردم کیست.
بعد از تفکر بسیار، گفتند کدخدای محله چون مرد جابری است باید ظالمترین مردم باشد.
تاجر این را پسندید و صد تومان را برداشته، نزد کدخدا رفت و مطلب را اظهار نمود…
کدخدا گفت درست است که من مرد ظالمی هستم ولی مطیع کلانترم و او از من سختگیرتر و ظالمتر است، به او باید برسد…
تاجر نزد کلانتر رفت، او هم به حاکم محول کرد و قس علی هذا تا به شاه رسید…
شاه گفت من خیلی سختگیر هستم ولی فرّاش شریعتم… این نذر باید به ملّا برسد…
تاجر نزد ملّا رفت و اظهار مطلب نمود…
جناب ملا تغیّر کرد که این چه تکلیفی است به من میکنی؟!
تاجر ترسید خواست برگردد…
ملا صدا کرد که؛ بیا مومن…! چون تو آدم خوبی هستی و نذری کردهای و باید وفا کنی من کاری میکنم که هم نذر تو ادا شود و هم صورت شرعی داشته باشد…!!
فصل زمستان بود مقداری برف در خانه بود، مُلا گفت ما اسم این کار را معامله میگذاریم. من این برفها را به تو میفروشم و صد تومان را بهعنوان قیمت آن از تو میگیرم…
تاجر راضی شد و صیغه را خواندند و تاجر پول را داد و خواست برود، آقای ملا گفت: خب حالا این برفها مِلک شماست، باید ببرید…
تاجر هرچه خواست طفره برود، ملا قبول نکرد و گفت: خیر من مال شما را در خانه نگاه نمیدارم.
تاجر آخرش گفت؛ جهنّم، مبلغی هم میدهم این برفها را هم ببرند…
چنین کرد و رفت…
مدتی گذشت و تابستان شد…
روزی ملا تاجر را احضار کرد گفت: در معاملهای که من با شما کردم ادعای غبن دارم. برفهای من بیشتر از صد تومن میارزید، معامله را فسخ کردم.
برفهای مرا پس داده و پول خود را بگیر…
تاجر هرچه التماس کرد ملا نپذیرفت…
آخر صد تومان دیگر هم تقدیم کرد و ملا را راضی کرد…
تاجر در حضور ملا سجدهی شکر کرد و گفت از آن شکر میکنم که نذر من به محل واقعی یعنی به ظالمترینِ مردم رسیده است…!
یادداشتهای روزانه محمّدعلی فروغی، به کوشش ایرج افشار، نشر علم
لازم به ذکر است این متن را مرحوم فروغی حدودا یک قرن پیش نوشته بود…
.