خانه / مقالات / همسفر

همسفر

.


دست‌هایی که کمک می‌کنند، مقدس‌تر از لب‌هایی هستند که دعا می‌کنند…

از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو…

با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم، چندبار بهم گفته بود یه سفر با هم بریم…

تا یه روز بهم گفت فردا میخوام برای انجام کاری برم شیراز  اگر میای راهی شو صبح میام دنبالت…

سر وعده اومد در خونه‌مون سوئیچ ماشینش رو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.

گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم…

رسیدیم عوارضی اتوبان، خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برای توی راه بگیریم…

دو تا دکه بود، گفت بیا از اون یکی بخریم…

گفتم: این که نزدیکتره؟!!!

گفت: چون اون کمی دورتر دکه زده مشتری نداره از اون بگیریم تا کسب اونم بگرده…

همانجا بهش گفتم کاش دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد…

گفت: این مسافرکش‌ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزی‌شون کم میشه…

بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اون رو سوار کرد، مسیرش کوتاه بود؛

پول که ازش نگرفت، ۵هزار تومن هم بهش داد…

گفتم حداقل پول نمی‌دادی بهش، مجانی سوارش کردی…

گفت من این پنج تومان رو می‌خواستم بندازم صدقه، خوب زودتر رسید به دست مستحقش…

رسیدیم شیراز، پشت چراغ قرمز یه بچه ۱۰ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت ۴تا ۵هزار تومن…

۴تا ازش خرید…

گفتم رفیق زیاد نیست…؟!

گفت: بیا دوتاش برای تو، رفتی تهران بذار توی ماشین خراب نمیشه…

گفت: می‌خواستم روزیش تامین بشه، گناه داره توی آفتاب وایساده…

جلو شاهچراغ هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید…

در برگشتن از زیارت، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت؛ میای خودمون رو وزن کنیم؟

گفتم: من وزنم رو  میدونم چقدره…
 
گفت: باشه منم میدونم، اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه…؟!!

گفتم: باشه یه پولی بهش بده بریم…

گفت: نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم…

یادمه در طول سفر اگه می‌خواستم در مورد یکی حرف بزنم، بحث رو عوض می‌کرد. می‌گفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم…

سرتون رو درد نیارم کل سفر از این کارها زیاد انجام داد…

حساب کردم کل خریداش به صدهزار تومان هم نرسید اما کلی آدم رو خوشحال کرد…

خیلی درس‌ها به من داد که بیش از صدهزار تومان می‌ارزید…

می‌دونید شغل رفیق من چه بود…؟!
برق‌کش، لوله‌کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود، و یه مغازه کوچک داشت…

می‌دونید چه ماشینی داشت؟!
پراید مدل ۸۵

می‌دونید چند سالش بود…؟!
۳۴ سال

می‌دونید من چه کاره بودم…؟!
کارمند بانک بودم، باغ هم داشتم…

میدونید چه ماشینی داشتم؟
ماشین شاسی‌بلند…

کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینش رو بیاره..

دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست:

دست‌هایی که کمک می‌کنند، مقدس‌تر از لب‌هایی هستند که دعا می‌کنند…

بنده مخلص خدا بودن، به حرکت است نه ادعا کردن…

بعضی‌ها بزرگوار به دنیا آمدند تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرند…

«روز و روزگار همه شما خوش»