تو پلنگی که از صخره به آسمان پریدی
تا ماهِ برابری را در بغل گیری
تو بارانِ بی قراری هستی
با قطراتِ درشتِ زندگی
تو در پیچ و تابِ حنجرۀ انقلاب فریادی
در جستجوی آزادی
تو کوه آرمیده در دلِ دشتی
با قله های مرتفع
تو آبشار ریخته بر جان زندگی هستی
با امواجِ بلورین
تو درۀ پُر از چشمه های زلالی
با زُمردهای انبوه
تو سپیدی مثهِ برف
با دامنی بلند پُر از گُل سرخ
تو پُر از تپش هستی؛ رویایی
با قلبی پُر از شراره های آفتاب
تو خُمار می شوی با چکیدنِ اشک کودکی
به اوج هستی میرسی با لبخند فرزند فقر
تو لاله های قشنگِ دشت نبردی
که هر جنگجویی را، با کوله و تفنگش، خیره می کند
تو در کوه سنگر گرفته ای با قناسه ای در پشت بالِ زندگی
و چلچله سر میدهی برای آوازِخشکِ در گلو
تو با اسبِ سفیدت به تاخت می روی
و من یالهای بلندِ اسب را، ریخته بر سرت می بینم
تو هی هی می خوانی خیال در خیال
و من رویایی می شوم، چو آبی زلال
تو پُر از نفسِ گرم زندگی هستی
که من را از نفس افتادن باز میداری
تو دستانِ پُر از پینه و تَرَکِ کارگری
که به دنبالِ مرحمی
تو غروب را با فروغ شکستی، طلوعِ فردایی
تو فرمانده سارایی
تو آواز می خوانی؛ آوازِ ناز می خوانی
و من دل به تو می سپارم و بی هوش می شوم
تو جرقه و گُلِ آفتابی
که بر خلق می زنی و می تابی
تو دهقانِ فداکاری با مشعلِ هوشیاری
که قطار زندگی را از خطر باز می داری
تو روحِ سرکشی که در دهانِ مرگ می روی
و با یک بغل ستاره بر سرِسفرۀ زندگی برمی گردی
تو قشنگی مِثه ماه، با یه دنیا پُر نگاه
من همش حنجره ام، تا تو را کنم صدا
تو رونقِ دهکدۀ فقری
من منتظرِ عشقت، با تمام بی صبری
تو فروغی جاودان، که نیاید در بیان
شرح و حالِ تو همی، تا ابد وردِ زبان.
هوشنگ اسدیان (پگاه)
9 مرداد 1396