از مردم زمانه توئی خسته و پریش؟
از تیغ روزگار دلت گشته ریش ریش؟
گفتی که در تو هیچ دگر شور و حال نیست
از بهر کارِ تازه ، برایت مجال نیست
گفتی که حکم شرع دلت را شکسته است
مفتی دهانت از سر تزویر بسته است
پیری دگر نشانه ی فضل و کمال نیست
حرمت برای اَبّ و عَم و اُخت و خال نیست
گفتی که کافران همه قرآن به کف شدند
این خولیان، فدائی شاهِ نجف شدند
در هرچه می کنند بجز احتیال نیست
بیرون شدن ز چنبرشان،جز خیال نیست
ای نازنین بگو ز چه نومید گشته ای؟
مفتونِ چشم بندیِ تردید گشته ای
گفتم که راه و کار بغیر از قِتال نیست ( قِتال= پیکار)
شیخ گجسته را ثمری جز نکال نیست
این هیکلِ زمختِ ترش رویِ یخ زده
این کهنه شیخِ برون گشته از رده
پائین کشیدنش ز کرسیِ قدرت محال نیست
این حکم قطعی است و درَش احتمال نیست!!
خورشید کی به پف ــ نمِ ابری شود خموش
دریا کجا بیفتد از دَم صیّاد از خروش
البرز سربلند، اسیر زوال نیست
درسینه اش بجز سخن اشتعال نیست