به خاکپای پیامبر جاودان آزادی
بال میزند خون
در آغوش گرمگاه زمین
و سلوک سیاه جنون ولگرد
در بیابان بیسایه
پرِشهای خنجر و
دست قاسی گجسته
بر ناز مخمل گلویی که بوسهگاه عشق خدا بود
و جمالِ خونی که به تمنای خاک تشنه
پاسخ میداد
کدام بود، رمز جمال خون
ای مظلوم جاوید؟
که چشم هیچ فلزی را هم از گریه بی نصیب نکرد
دست کدام پیوند
«فُرات» گلویت را در خیالِ خنجر کاشت؟
تا در عطشت
فریاد
در عصیانت
ایستادگی
در رسمت
انسان
و در خونت
آزادی تعریف شود
احساس می کنم
نبضی از قلب زنده تو
دعوتی مقدس دارد
همپای پرشتاب بودن
دستی،
همساز آهن
با جرسهای زندگی
دلی،
همپای آتش
با تپشهای انگور
چشمی،
همراز خورشید
با رازهای آینه
من به شبی می اندیشم
که دل شوریده ام
در چشمانت ترک میخورد
و به فردایی که
جمال خون تو در من بال میزند.