دردِ نشسته بر دل و جانم عیان کنم
ننگ است در لفافه ی شعرش نهان کنم
باید رها کنم خط دندان قروچه را
باید که هم نفس بشوم شورِکوچه را
باید که خورده شیشه ی اشکم شود تفنگ
باید رها شود دلم از پنجه ی درنگ
در پیش این تباهیِ بی مرز و بی قیاس
بی هوده است خواهش و بی جاست التماس
باید ز ریشه بَرکَنم این کهنه دَرد را
باید بجای حرف، گزینم نبرد را
در من نمرده شعله ی شوریدن و قیام
شمشیر عزم من نلمیده ست در نیام
بازیچه نیست کار من و درد میهنم
با دشمنانِ کهنه، “بفرما” نمی زنم
ای بختک فتاده بر این سرزمین پاک
وقتش رسیده که دیگر زنی به چاک
در فکر این مباش که بندی رهِ مرا
دیگر تمام گشته برای تو ماجرا