با من از عشق سخن بگو
از آن لحظههای جادویی دوست داشتن
از جاری زلال لبخندهای عاشقانه
از دخترکان و پسران جوان
از لبخندهای معصومانه و زیبایشان
سخن بگو!
با من حرف بزن
با من از آن قلب همیشه چون آفتاب
سخن بگو!
با من از لبان آتشینی حرف بزن که
کلمات شعلهورش
به سویم لهیب میکشند
با من از شکفتن غنچهها
رستن سبزهها
دمیدن بهاران
چهچه بلبلان
خروش رودخانهها
صدای خندههای سرخوش مردمان
سخن بگو!
دیریست در این بیابان قطرهای باران نباریده
دیریست در آسمان این بیابان
تکه ابری هم
نیامده است
دیریست چشمهها خشکیده
رودها خوابیده
و درختان مردهاند
دستانم را بگیر
و به اعماق زمین ببر
آنجا مردگان
جشن گرفتهاند
و سرود عشق میخوانند!
دیریست در سرزمین من
بیگانهترین واژه
دوست داشتن و عاشق شدن است!
دیریست در خانهی ما
هر روز و هر شب عزاست!
پسرم،
برادرم،
دخترم،
مادرم،
همسایههایم،
و همهی شهرم
به جرم گفتن “دوستت دارم”
گلوله باران شدهاند!
با من از حسرت حتی فریاد زدن
سخن بگو!
با من از هقهق گریهها
در پستوی اتاقها
سخن بگو!
گریههایی که مجازات دارند
اشکهایی که تو را به سیاهچال
میبرند!
با من از بغضهایی که
تنها پناهشان
آبی آسمان بالای سرشان است
سخن بگو!
اینجا چشمان تو را
با چشمانی دریده و وقیح
مینگرند
شاید برق عشقی
در آنها باشد!
اینجا به عشق شلیک میکنند
اینجا دیریست مردمانش تشنهاند
اینجا “جان” بهای قطرهای
آب زلال است
برای لبانی آماس کرده
و چشمانی به گودی نشسته!
آسمان اما همچنان مهربانانه
به ما نگاه میکند
و با دستانی ناتوان
خود را به شب میسپارد
تشنگی امان از مردم بریده است
با من از زلالی آبهای دریاهای رویایی
سخن بگو!
مردمانم هر شب
در خواب
دریای مواج لاجوردی را میبینند
که کف پایشان را
حتی خیس نمیکند
آیا خوابمان تعبیر خواهد شد؟!
بیژن
22 ژانویه 2019
دوم بهمن ماه 1397