ساقی،سحر رسید،دلِ خسته ام به سوز
گوید بریز جام دگر، تشنه ام هنوز
جامی دگر بریز که خورشید تازه کار
سر برنیاورد که بگوید:رسید روز!
ساقی،دلم گرفته،کمی دردِ دل کنیم
غم را به یمنِ خنده ی چشمت خجل کنیم
با جامی از لبانِ پر از مستی ات مگر
او را از آنچه کرده به ما منفعل کنیم
از بهمن خموده، به باغم شرر گرفت
رخت عزا عروس بهارم به بر گرفت
هر گوشه ی دلم شده گلزار خاوران
شرمنده آنکه کارِ چنین مختصر گرفت
آن وَهمِ جا گرفته به ذهنم، “یقین” نبود
چنگم به هرچه بود،به حَبلِ متین نبود
دیوِ تنوره کش که نهان بود پشتِ ماه
نفرینِ زشتِ روی لبش،آفرین نبود
هر نو نهالِ شنگ،شده زخمیِ تبر
در خاک تیره باز تَهَمتَن نهد پسر
هر اشتیاق گشته گرفتار حسرتی
بیژن به چاه مانده،سیاووُش در به در
هر جا نگاه می کنم اشک است و آب نیست
در برکه های چشم خدا جز سراب نیست
ساقی،صدای کوچه به من می زَنَد نهیب:
بیداری است چاره،به رؤیا و خواب نیست!
ساقی سحر گذشت و نگفتم یک از هزار
از قصه های تلخ پر از سردی و شرار
می پرسم از خودم که چرا در دیارِ من
صدها خزان گذشت و نیامد یکی بهار
گویم به خود که خاطره گفتن مرا چه سود؟
تا کی توان به بستر رؤیای خود غنود
باید درید پرده ی پوسیده ی سکوت
باید دهانِ کوچه شود شعله و سرود
ای جان پناه،حضرتِ آئینه دارِ عشق
با من بگو همیشه سخن از دیار عشق
دستم بگیر و باز کشانم به عاشقی
ای آشنا به زیر و بَمِ کار و بارِ عشق
امشب تو باشی و من و چشمانِ کافرت
باشد سکوت حرفِ تو و من برابرت
ساقی به یُمن شعله ی می،جانِ غم بسوز
خالی مباد از شررِ باده ساغرت
ساقی مرا بس است عنایات چشم تو
دانم که چیست معجزه؛ آیات چشم تو
پُر گشتم از یقین که خدا نیست غیرِ عشق
تا آشنا شدم به روایات چشم تو!