محفلی دیدم شبی، پُر های و هو
هوشیار و مست غرق گفت و گو
این یکی مست از می چشم نگار
آن یکی پیچیده در گیسوی یار
گوشه ای زیدی نشسته در سکوت
آرزوها می تند چون عنکبوت
گوشه ای دیگر جنابی مستطاب
غرق استدلال،در تحریم شراب
پشت میزی خم شده لامذهبی
دور او جمعی به یارب یاربی
نازنینی گردن آویزش صلیب
مؤمنی با طعنه خواندش:نانجیب
“قل هو اللهُ احد” گویان یکی
پشت پرده می زده،لیک اندکی
یا علی گویان یکی،جامش به دست
هم علی و هم خدا، هم می پرست
رو به رویش شوخکی از غم رها
پاسخش می داد از عبدالبها
مستکی دل بسته ی قوم یهود
کوه صهیون قبله گاهش گشته بود
بود در ساری سراپا دختری
رقص شیوایش نمادِ دلبری
خانه در ظاهر پر از صلح و صفا
این یکی اُم ّالشفا،آن بوالوفا
اندک اندک رفت بالا همهمه
کَم کَمک شد عربده آن زمزمه
هر یک از سویی انالحق می کشید
پیش چشمش دیگران بئس شدید
هر یکی گفتا: منم حَبلُ المتین
در من آویزید از روی یقین
غیر حرف من اگر گوید کسی
هست گم راه و، نیابد مَخلصی
کاسه و بشقاب پرّان در هوا
میزبان، بیچاره زیر دست و پا
چون فرو کش کرد قدری ماجرا
گفتشان از سوز دل صاحب سرا:
صلحتان بی پایه همچون جنگتان
نامتان بی هوده تر از ننگتان
بی خداتان در تعصب گم شده
با خداتان آفتِ مردم شده
اهل دنیایید و دکّان دین تان
خود پرستی پایه ی آئین تان
حکم هر کس، آخرین حکم خداست
بر مخالف خوان او مردن سزاست
هر که حرفی غیر حرفش آوَرَد
سینه اش را چنگ و دندانش درَد
هر یکی بر نقش خود رنگی زدید
رنگِ بی رنگی شد آنجا ناپدید
آن یکی سبز و یکی قرمز بدید
شد به چشم دیگری ابلق، سپید
داشت بر چشمش یکی، شیشه کبود
زآن سبب عالَم کبودش می نمود( مولوی)
چشم را شوییم اگر از رنگ ها
می رهد جان از همه نیرنگ ها!