سحر آبیِ اسمان را ندید
به خونِ پُر از شعله ی خود تپید
گذشت از تباهی،در آتش گریخت
به پای ستم،عزّت خود نریخت
سحر سوخت در پهنه ی رنج و دَرد
کسی قطره اشکی نثارش نکرد
نه کس در عزای دلش نوحه خواند
نه بر مرگ او جامه بر تن دراند
جز آزادی،او ارزویی نداشت
ستمگر بر او خط زندان نگاشت
نیاورد تابّ تباهی،شکست
ز نا مردمانِ زمان دل گسست
سحر مُرد، شاید سپیده دَمد
از این ظلمت آباد، ظلمت رَمَد
سحر سوخت امّا رهایی ندید
گل شادمانی ز هستی نچید
به آتش تنِ خسته ی خود سپرد
سحر شعله شد، ظلمت اما نمُرد!