گریه ای زیر پلک ماسیده
هق هقی کهنه در گلو مانده
پرده افتاد و هیچ پیدا شد،
چادری روی آبرو مانده
تشنه بودیم و تشنه تر گشتیم،
به سرابی که در سبو مانده
عکسِ آبی که رنگ می بازید،
بر تنِ بی قرارِ جو مانده
فقل ها بر دهان و در رؤیا،
نقش هائی ز های و هو مانده
جنبشی در کسی نشد آغاز،
شوق مرده ست و گفت و گو مانده
سادگی گشته گم در این بازار
مکرِ پنهان ِ تو به تو مانده
شادمانی خیال و خوابی شد
غصّه ای پر ز رنگ و رو مانده
یکدلی حرف کهنه ای گشته
خشم و قهر و بگو مگو مانده
آرزو نیست در سری دیگر
قصّه ی یَاس، مو به مو مانده
دار برپا و سکّه ها برخاک
چه سکوتی به چارسو مانده!
از دلِ شب کسی ندا در داد:
ساغر و ساقی و سبو مانده
می بده تا کنم برون اندوه
از تنِ حسته یِ فرو مانده
کاروان رفت و عاشقان رفتند
ناله کم کن، نگو؛”کسی مانده؟” (*)
شهر می جوشد و خروشان است
زندگی با تو رو به رو مانده
یَاس پوسیده را در آتش زن
در دلت گر که آرزو مانده!
(*) در این بیت : (کاروان رفت و عاشقان رفتند / ناله کم کن، نگو ” کسی مانده؟”)
قافیه را فدای تاثیر کلام کرده ام. نخواستم بگویم: “ناله کم کن، کسی نگو مانده؟”