نه خراباتی و رندی
نه قلندر شده ای
گرچه پیداست قلندر فامی.
چند گویی
که رهیدی و رسیدی به کمال،
چند لافی که فنا فی اللّهی
که رها از همه ی نیک و بد ایّامی.
چارخط
نا نزدایی ز دل وُ رخسارت
تا در اندیشه ی بی روزن خویش
کهنه های دگران را پَرِ پرواز دهی
تا نیاری سخن تازه به کار
تا ننوشی یک بار
جرعه ای از نفس پاک سحر
لقمه ای تازه نگیری ز ادیم خورشید،
پخته خواری کنی
امّا به حقیقت؛
خامی!
پای بیرون بنه از قلعه ی ویرانه ی دهر
خطّه ی وَهم خودت را به خیال
عرصه ی معرفت و عشق مخوان
کاهنِ کهنه ی کالیو ،به هر جامه و نام
از چه خواهد که تو خاموش شوی؟
جان و تن را بِرَهان از قفس خاموشی
بِشِکن قفل سکوت
نهراس از پرسش
بی “چرا” گام نزن در راهی
دیده بگشای و به هر گام ببین؛
چاله ای،چاهی،دامی!
آشتی کن؛
با من،با ما
با عشق با عرفان
که روان است به هر کوچه،خیابان،
میدان
که به هر بام و دری عریان است!
چند گویی:
” من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد،
چه کسی با دشمن بستیزد؟” *
و تکانی نخوری!
از سخن بگذر و پا پیش بنه
با صدای تپش شهر بخوان
باده از ساغر آزادی نوش
معرفت، عشق، حقیقت این است.
دست در دست حقیقت بگذار
همسفر شو با او
تا بروید به دلت
باغ زیبای پُر از پدرامی!
*از منظومه ی بلند” آبی،خاکستری،سیاه”،
اثر زنده یاد،حمید مصدق