توره را چون برون کنی از باغ
برجگر دارد از تو صدها داغ
خاصه گر باغ توست انگوری
توره را افکنی به رنجوری
توره نالد که؛ ” قهرم از این باغ
در دلم نیست درد و رنج فراق
من چه بیزار باشم از انگور
فکر انگور گشته از من دور “
در عجب مانده ام من از کارش
از اداهای پر ز ادبارش
دائمن دور باغ پرسه زند
از غضب پشم و پیل خویش کند
می درانَد ز غیظ چاک دهان
نکند زشتی درون پنهان
از زبونی فتد به بدگویی
نیست شرمی در او سرِ مویی
باغبان گویدش اگر صد سال
بکنُی صد رقم ز دل نَک و نال
کس برایت دعا نمی خواند
داغ انگور بر دلت مانَد
گرچه بد گفته و بد آهنگی
هر چه خواهی بگو ز دلتنگی!
آشیانت همان لجنزار است
دل و جانت ز حقد بیمار است
گر ز انگور دل تُرُش کردی
گِردِ این باغ از چه می گردی
ای تهی گشته مغزت از ادراک
گر رود زوزه هات تا افلاک
پوزه ات گر کنی دو چندان چاک
آب دریا نمی شود ناپاک