« ادای احترام به سی و سه هزار زندانی مجاهد و مبارز
که در تابستان 1367 به فرمان خمینی سر به دار شدند»
بیگانه ای
که هیچ غریبی در او نبود
آیینه ای
که غیر دیدن من عادتی نداشت
دیشب به خاطر دل من گریه می سرود.
دیشب خدا ندید،
که بر ما چه رفته است؟
دستی به مِهر
چهره ی غمبارِ ما نَسود،
آیینه بود؛
بُهتِ رها در نگاهِ من.
من،
ماِت حیرتِ جاری به چشمِ خویش
شب،
پُر ز سردیِ سوزانِ سینه بود.
دیشب
سی و سه هزار آرزو به دار
رقصان و بی قرار.
دف می نواخت دلم در میانِ دَرد
دستی کسی به جانب بالا نمی گشود
دیشب خدا
از سرزمین خواهش انسان رمیده بود
جان؛
شعله بود و پُر از شورش و شرار.
“هستی هنوز بر سر عهدی که بسته ای؟”
آنکس که بر لبش ” آری” نشسته بود
بر دار بوسه داد و
سَفَر بی کرانه گشت
آنجا نبود عرصه ی پیمان گسسته ای!
دیشب
سی و سه هزار آرزو به دار
با عزمشان شکست
هیبتِ پوشالیِ دروع
رفتند
در مسیر خروشانِ عشقِ سرخ
بیدار شد زمین و نَقَس تازه کرد صبح
هستی که مُرده بود
از یُمنِ شعله های فروزان بر اوجِ دار
از مرگ وارهید و
رها گشت در فروغ!
بیکانه ای
که هیچ غریبی در آن نبود
آیینه ای
که غیرِ دیدنِ من عادتی نداشت
دیشب،
دوباره خنده به رخسار خود نشاند
خواند از برای دیده ی پِرشوقِ من؛
سرود!