تابستان شصت و هفت : جمشید پیمان

آنگاه سینه ی آسمان گسیخت
و ابرهای سِتَروَن
روی تَرَک های عطشناک
جاری شدند
و برکه ها
در هجوم توفان ها خشکیدند

من
از آفتاب به دامان غروب گریختم
آنجا بر گستره ی شب،
دیوارها بلند بودند و کوچه ها؛ تنگ
و خانه ها تاریک.
چه دشوار بود آنجا
شناخت شب از مهتاب.

ماشین ها خاموش بودند
و کارخانه ها تعطیل!
دست ها بیکار و نَفَس ها
جا مانده در تنگنای انتظار
همه جا را گشتم،
احساس غربت در جانم می‌جوشید و
کهنه ها برایم تازگی داشتند
جز نان که
نه تازه اش در مشامم پیچید
نه کهنه اش!

به پشت بام رفتم
چادرشب ها،پیراهن ها و زیر جامه ها
با وزش ملایم باد تکان می خوردند
و حسی خوش و خواستنی
در خیالم،
آرام می رفصید.

ستاره ها در آسمان پراکنده بود و پریشان،
اندک و شمردنی.
فرو ریخته هاشان بر زمین، امّا
از شمار بیرون بودند
دلم شرار زنده در جانشان را
تمنّا می کرد
چشمانم شیفته ی رؤیای زمین گشتند
و از آسمان باز ماندند.

از فراز بام
به رخسار شهر نظر انداختم
دو خیابان بزرگ و عمود بر هم بودند و
بسیار خیابان های کوچک‌تر
همه در هم تنیده و سیاه پوش
در تعزیت ستاره های فرو ریخته ی خاموش!