ابر هزار غصّه زِ چشمَم فرو فتاد!
مجاهد خلق، سهیلا ضیا، جاودانه شد.
تنگنای زمین عرصه ی پروازش نبود،
خورشید بود و به زُروان بیکران پیوست!
«جمشید پیمان»،
دیشب دوباره دیدمش،
امّا چه سرد بود
بر جهره اش
شیارعمیقی ز درد بود
دیشب دوباره دیدمش،
امّا ندیدمش
من بودم و
حکایت ناگفته ی غمش
دیشب
نگاه از من دلخسته می ربود
کوه ملامتی به نگاهش نشسته بود
دیشب دوباره دیدمش،
امّا دلم شکست
دردا دریغ،
باده ی چشمش نبود مست
دیشب
نگشت ساقی و جامی به من نداد
ابر هزار غصّه
ز چشمم فرو فتاد
دیشب
قناریِ سخنش نغمه ای نخواند
جای سرود،
مرثیه در جانِ من چکاند
دل را
به سرزمینِ “غم آباد” می کشم
لب بسته
از ته دل داد می کشم
دیشب
برآمد از دلِ دریا دوباره موج
در بیکرانِ عشق،
دوباره گرفت اوج
دیشب
خموش رفت و مرا در خودم شکست
خورشید بود و
از دل این خاکِ خَسته رَست
خون می چکید
دیشب از احساسِ زخمیام …