کاش تمام زندگی، بوُد به عاشقانه در
کاش سخن میانِ ما، بوُد به “عشق” مختصر
کاش برای مبهمی؛ نقشِ خیالِ دَرهمی
خانه نمی شدی خراب، طقل نبود دَر به دَر
چشمه درون خویش مُرد/ رود به تشنگی فتاد
از دل ابرِ پر زِ بغض، قطره برون نکرده سر
گشت بهار قصّه ای، رفته زیادِ روزگار
نیست صنوبری دگر، پُر شده باغ از تَبَر
دشت شقایق است و خون، لاله ز تیغ سرنگون
جای خِرَد کنون جنون، کرده به پای شور و شَرّ
راستی از میان پرید، گفت و شنودها،دروغ
جای فروغ، تیرگی، خانه گرفته در نظر
مِهر نمانده در دلی، کرده پدر ز رویِ کین
خنجر نابکار خود، سخت به پهلویِ پسر
خواهی اگر به سر رسد، اینهمه دَرد وُ رنجُ و غم
یاس برون کن از دلت،رو به امید کن سَفَر
چاره مجو از آسمان، دل نسپار بر قضا
پای اراده پیش نِه،نیست بجز تو چاره گَر!