آن بَبو را ببین چه در سر داشت
دیگران را چو خود بَبو پنداشت
به پناهنده ی سیاسی گفت
بشنو از من اگر چه گویم مفت:
“رو امان نامه گیر از مُلّا
پیش او تا کمر بشو دولّا
“رجوی” را بزن دو صد تهمت
تا که ملّا کند تو را رحمت
دهدت پاس و پول و شیرینی
می کِشد ماله هرکجا ر..ی
سوی ایران تو را کند راهی
راهی ساری و قم و شاهی”!
آن پناهنده در جوابش گفت :
“مفت گفتی ولی نگویی مفت
با پلشتان چه زود گشتی جفت
کِی، کجا و چگونه شورَت خفت؟
کی، کجا و چقدر بگرفتی
که کنی چاکری به این سِفتی؟
خودفروشی کنی، بکن، امّا
نسخه ات را به دیگران منما
شربت شیخ نوش جانت باد
از دهانت مده زیادی باد!
ای سراپات ننگ و رسوایی
بوی گندَت گرفته دنیایی
خود فروشیت را مکن حاشا
این دکان جای دیگری بگشا “!