برای هرچه که پیش آیدت پریشانی
به برگ خسته ی در دستِ باد میمانی
از آنچه بر تو گذشته ست دل خوری دائم
بر آنچه روی نداده، همیشه گریانی
برای گام نهادن به پهنه ی دریا
اسیر ساحل و بر جان خویش ترسانی
همیشه در پی آنی که گیردت دستی
همیشه از غمِ افتادگان گریزانی
نه از شکفتن گُل،خوب می شود حالت
نه دل خوشی به زمستان،هوای بارانی
نه شاد می شوی از شادمانی مردم
نه با غمِ دلشان میکنی نوا خوانی
نه در نگاه تو پیداست نقشی از احساس
نه در کلام تو جاری ست رَنگِ برهانی
به هر دَری که رسی بهر آن شوی دالان
به پشتِ هر خر از ره رسیده پالانی
همیشه از همه کَس میکنی طلبکاری
هماره پیر و جوان پیش پات قربانی
“اناشریک” شوی گاهِ رونقِ بازار
به وقتِ تنگی وضع زمانه، پنهانی
بهوقت رزم شَوی پشتِ سولهها پنهان
بهگاه بزم، زِ مستی کنی رجزخوانی
تو شاعری؟که لجن جای گُل به لب داری
تو عارفی؟ که جهالت ز مغَزَت افشانی
تو مصلحی؟که خراب از تو هر چه آبادی
تو عاشقی؟ که شَوی همنشین هر جانی
تو صادقی؟که کلامت زِ کِذب سرشار است
تو شارقی؟که برایِ چراغ، توفانی
برایِ سمع حقیقت عجب گرانگوشی
براب نشر اکاذیب،جَلد و کوشانی
تمام خلق بکوشند بِه شوَد حالَت
ولی چه سود،تو از حِقدِ خود پریشانی
تو کیستی،ز کجائی،چه میکنی اینجا؟
بیا و راست بگو لحظه ای، تو انسانی؟