خانه / شعر و ادبیات / ریشه در خاک: فریدون مشیری

ریشه در خاک: فریدون مشیری

‌.

سال‌ها پیش یکی از دوستان استاد فریدون مشیری که قصد داشت با خانواده‌اش به آمریکا کوچ کند به ایشان نیز پیشنهاد همراهی داد…

استاد از دوستش یک شب وقت خواست تا در این باره فکر کند…

این شعر جوابی است که استاد برای دوست‌شان خواندند…

〰〰〰〰〰〰〰〰

ریشه در خاک
فریدون مشیری

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده‌ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را زِ تن بُرده‌ست!
تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دستِ تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابرِ ظلمت‌گسترِ بی‌رحمِ بی‌باران!
تو را این خشکسالی‌هایِ پی‌در‌پی
تو را از نیمه ره برگشتنِ یاران
تو را تزویرِ غم‌خواران
ز پا افکند
تو را هنگامه‌یِ شومِ شغالان
بانگِ بی‌تعطیلِ زاغان
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش
که از آن سویِ گندم‌زار
طلوعِ با شکوهش! خوش‌تر از صد تاجِ خورشید است
تو با آن گونه‌هایِ سوخته از آفتابِ دشت
تو با آن چهره‌یِ افروخته از آتشِ غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است
تو با چشمانِ غم‌باری
که روزی چشمه‌یِ جوشانِ شادی بود و
اینک حسرت و افسوس، بر آن سایه افکنده‌ست
خواهی رفت!!!
و اشکِ من تورا بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم،
من اینجا عاشقِ این خاک؛ اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی‌ست می‌مانم
من از اینجا! چه می‌خواهم؟! نمی‌دانم
امیدِ روشنایی گرچه در این تیره‌گی‌ها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم
من اینجا! روزی آخر از دلِ این خاک با دستِ تهی!
گل بر می‌افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه! چون خورشید!
سرودِ فتح می‌خوانم
و می‌دانم
تو روزی باز خواهی گشت.