روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست: حافظ

روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست/
مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست

ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری/
سِرِّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب/
خجل از کردهٔ خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی/
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شامِ سرِ زلفِ تو هر جا نزنند/
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده بِرَنجَم ور نی/
بهره‌مند از سَرِ کویت دگری نیست که نیست

از حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمهٔ نوش/
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز/
ور نه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست

شیر در بادیهٔ عشق تو روباه شود/
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که بر او مِنَّت خاکِ درِ توست/
زیرِ صد مِنَّتِ او خاکِ دری نیست که نیست

از وجودم قَدَری نام و نشان هست که هست/
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است/
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست