“
تو به خال لب دلدار، گرفتار شدی؟!/
ما به نیرنگ تو ای شیخ، گرفتار شدیم!
زِ همانروز که شیخ، گام نهادی به وطن/
شاهد نکبت و بدبختی و، اِدبار شدیم
گفتی ما را برسانی، به مقام انسان/
لیک، بر پَستی و دریوزگی وادار شدیم
تو ز رَه آمدی و، جمله فضیلتها رفت/
شیر بودیم و، امروز چو کَفتار شدیم
همه بودیم اگر، سادهدل و پاک مرام/
حال در مکتب تو، رند و ریاکار شدیم
زدهای بر تن دین جامه وارونه، اِی شیخ/
گول تزویر تو خوردیم و، چنین خوار شدیم
آب و برق رایگان هیچ، همه ارزانی تو/
لنگِ نانِ شب و هم مسکن و، هم کار شدیم
دزدی و رشوه و رانت، جمله ز میراث تو بود/
وارث خوی بَد و، زشتی افکار شدیم
زان همه وعده پوچت، نَماند جز حسرت/
ز فقیه و ز ولایت، همه بیزار شدیم
دیگر اکنون ز وطن، سر زده فریاد بلند/
گویی از خواب جَهالت، همه بیدار شدیم…!!