خانه / شعر و ادبیات / چشم بیدار تو را دیدم و، بیمار شدم

چشم بیدار تو را دیدم و، بیمار شدم

تو به خال لب دلدار، گرفتار شدی؟!/
ما به نیرنگ تو ای شیخ، گرفتار شدیم!

زِ همان‌روز که شیخ، گام نهادی به وطن/
شاهد نکبت و بدبختی و، اِدبار شدیم

گفتی ما را برسانی، به مقام انسان/
لیک، بر پَستی و دریوزگی وادار شدیم

تو ز رَه آمدی و، جمله فضیلت‌ها رفت/
شیر بودیم و، امروز چو کَفتار شدیم

همه بودیم اگر، ساده‌دل و پاک مرام/
حال در مکتب تو، رند و ریاکار شدیم

زده‌ای بر تن دین جامه وارونه، اِی شیخ/
گول تزویر تو خوردیم و، چنین خوار شدیم

آب و برق رایگان هیچ، همه ارزانی تو/
لنگِ نانِ شب و هم مسکن و، هم کار شدیم

دزدی و رشوه و رانت، جمله ز میراث تو بود/
وارث خوی بَد و، زشتی افکار شدیم

زان همه وعده پوچت، نَماند جز حسرت/
ز فقیه و ز ولایت، همه بیزار شدیم

دیگر اکنون ز وطن، سر زده فریاد بلند/
گویی از خواب جَهالت، همه بیدار شدیم…!!