بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد
غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شود
من نگویم که
بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ،
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی درد بزرگی است
که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد
و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است،
گر به شادی تو
دل های دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواند و
از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد