بگرفت به رفق دست فرزند: خمسه_نظامی

پدر مجنون او را برای شفا به زیارت کعبه برد

بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند

گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست

در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست

گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری

رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور

دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم

مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید

از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست

می‌گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم
بی‌حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی

من قوت ز عشق می‌پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت

کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن
لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده او مباد جامم
بی‌سکه او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش

گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد