.
شنیدهام پسری را جنایتی افتاد
از اتفاق که شرحش نمیتوان دادن
قُضاتِ مَحکمه دادند حُکمِ قتلش را
که رسم نیست به بیچارگان امان دادن!
بهدست و پای درافتاد مادرش که مگر
توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن
بُود علاقهی مادر به حالتِ فرزند
حکایتی که مُحال است شرحِ آن دادن
از آن که بود مقصّر جوان و دشوار است
رضا به فاجعهی مرگِ نوجوان دادن
به صورتش دَمِ تیغ آشنا نگشته، جفاست
گلوش را به دَمِ تیغِ خونفشان دادن
بهار زندگیش ناشکفته حیف بُوَد
گُلش به دستِ جفاکاری خزان دادن
ولی دربغ که قانون حرام میدانست
چنان شکارِ حلالی به رایگان دادن…!
بُوَد شکستنِ قانون گناه و نیست گناه
عزیز جانی در دستِ جانستان دادن!
فقیر بود زن و نالهاش نداشت اثر
کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن؟
همه رسوم و قوانین نوشته بر فُقَراست
بجز مراتبِ احسان و رسمِ نان دادن!
وسیلهای به ضمیرِ زنِ فقیر گذشت
که باید آن را یادِ جهانیان دادن.
گرفت رخصت و در حَبسگه پسر را دید
چه مشکل است تسلّی در آن مکان دادن؟!
بگفت: غم مخور ای نور دیده، که آسانست
ترا نجات ازین بَحرِ بیکران دادن
به رَهن دادهام اسبابِ خانه را امروز
که لازمست «تعارف» به این و آن دادن!
ز پایِ دار به آن غُرفهی بلند نگر!
مرا ببینی آنجا به امتحان دادن
گَرَم سپید بود رَخت، مطمئن گشتن
وگر سیاه، به چنگِ اجل عنان دادن.
شبی گذاشت پسر در امید و گفت: رواست
زمامِ کار به اشخاصِ کاردان دادن.
صباحِ مرگ یکی دار دید و میدانی
پُر اِزدحام، چو لشکر، به وقتِ سان دادن
به غُرفه مادرِ خود دید در لباسِ سفید
دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن.
نشاط کرد و بشد شادمانه تا درِ مرگ
چو داد باید جان، بِه که شادمان دادن!
فتاد رشتهی دارَش به گردن و جان داد
بهرغمِ مادر و آن وعدهی نهان دادن
یکی بگفت به آن داغدیده مادرِ زار
به وقتِ تسلیت و تعزیت نشان دادن:
چرا تو وعدهی آزادی پسر دادی؟!
مگر نبود خطا وعدهای چنان دادن؟!
جواب داد: چو نومید گشتم، این گفتم
که بچهام نخورد غم بهوقتِ جاندادن
ملکالشعرای بهار