خانه / شعر و ادبیات / دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

.

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش

همچنان امّید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل مانْد مانْد
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
بِه که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

سعدی

ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

─┅═༅??༅═┅─

زندگی پنجره‌ای باز
به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است
جهانی بـا ماست…
آسمان، نـور، خـدا
عشق سعادت با مـاست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم

سهراب سپهری

.