.
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآوردند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
از تخمههای سبز میانباشت
سلامی دوباره خواهم داد
میآیم میآیم میآیم
با گیسویم؛ ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم؛ تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشههای
آن سوی دیوار
میآیم
میآیم
میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه
به آنها که دوستم میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پر عشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد…