.
باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون میآید از پیراهنش
ای برادرها خبر چون میبرید
این سفرآن گرگ، یوسف را درید
یوسف من پس چه شد پیراهنت؟
بر چه خاکی ریخت خون روشنت؟
تا مپنداری که حتی یک دم از یادت غافلم
گریه میجوشد شب و روز از دلم
داغ ماتمهاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته میگرید کسی
در بهار عُمرش آن سرو جوان
ریخت خونش چو برگریز ارغوان
ارغوانم، ارغوانم، لالهام
در غمت خون میچکد از نالهام
چشمهای در کوه میجوشد، منم
کز درون سنگ بیرون میزنم
از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
پر زدم از گل به خونآبِ شفق
ناله گشتم در گلوی مرغِ حق
پر شدم از خون بلبل لب به لب
رفتم از جام شفق در کام شب
آذرخش از سینه من روشن است
تندر توفنده فریاد من است
هرکجا مشتی گره شد، مشت من
زخمی هر تازیانه، پشت من
هرکجا فریاد آزادی، منم
من در این فریادها، دم میزنم
امیرهوشنگ ابتهاج (هـ الف سایه)
.