.
«یه شب اومد خونه گفت: «امروز یه پسره رو با کابل برق تا میخورد، زدم…»
چرا کابل برق؟!
چون معتقد بود باتوم درد نداره!
خشکم زده بود، نه واسه اینکه یکی رو تو خیابون زده، میشناختمش، میدونستم چه کارهایی ازش برمیاد…
خشکم زده بود چون نمیتونستم بفهمم چرا یه نفر باید با افتخار و لبخندی بر لب، بگه پسر مردم رو تا سر حد مرگ کتک زده…؟!
همینجوری که بهش نگاه میکردم فهمیدم هیچ حسی بهش ندارم، نه، ازش بدم اومد، خیلی…
از اون لحظه بود که مفهموم “پدر” برام بیمعنی شد… نه اون موقعهایی که چاقو میذاشت زیر گلوی مامانم…!! نه اون موقعهایی که خواهرم رو تو حموم زندونی میکرد…!! نه حتی اون موقعی که مامانبزرگم رو گذاشته بود تنگ دیوار و داشت خفهش میکرد…!! همهی اون موقعها میگفتم دیوونهست، از بخت سیاه من، بابام دیوونهست.
ولی اون لحظه که از در اومد تو و گفت یکی رو زده، و به کارش افتخار میکرد همهچی یهو ریخت. یه جوری ازش بدم اومد انگارنهانگار وقتی ۳، ۴ سالم بود گریه میکردم که با بابام برم بیرون…
پارسال همین روزها مامان بهم زنگ زد، گفت: «بهم خبر رسیده بابات رو پشت تیربار دیدن…»
حالا مگه اشکهام بند میاومد؟ رفتم اسم “Dad” رو از شمارهی بلاکشدهاش پاک کنم، دیدم تکست داده: «دخترِ “بابا” تولدت مبارک» هیچوقت تولد من یادش نمیموند چرا پارسال بهم تکست داد؟!
خجالت نکشیدی درحالی که بچههای مردم رو به گلوله میبستی، تولد دخترت رو تبریک گفتی؟!
اونم دختری که صدبار تهدیدش کرده بودی یه جوری سربهنیستش میکنی کسی نفهمه؟! اون بچهها بابا نداشتن؟! چه خوشخیالم من. شماها اصلا خجالت سرتون میشه؟!
هنوز قیافهی اون شبش رو یادمه، هنوز یادمه خواهرم از عصبانیت میلرزید و میگفت: «شما یه هواپیما رو با موشک زدین»
توی چشممون نگاه کرد گفت: «اونها باید میمُردند، شما نمیفهمید، برای حفظ نظام لازم باشه یه میلیون نفرم بمیرند باید بمیرند…!»
چطور میشه انقدر راحت از کشتن آدمها حرف زد؟! تویِ این مدت دیدم خیلیها توییت زدن که وقتی مردم رو تو خیابون میکشید چطور شب خوابتون میبره؟!
بهراحتی عزیزان، من دیدمشون، راحتتر از من و شما میخوابند، به خودشون افتخار میکنند و با غرور واسه بقیه از جنایتهاشون میگن…»
.