.
باروخ دو اسپینوزا فیلسوف هلندی، به همراه دکارت، از بزرگخردگرایان فلسفه قرن ۱۷ بودهاند…
اسپینوزا میگفت:
خدا میگوید دست از دعا بردارید…
کاری که من میخواهم انجام دهی این است که بدون آن که به کسی آزار برسانی، از زندگی لذت ببری…
من از تو میخواهم آواز بخوانی و لذت ببری…
از همه چیزهایی که برای تو ساختهام…
[دیگر از رفتن به آن معابد بزرگ و کوچک که خود ساختهای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست](خانه من در کوهها، جنگلها، رودخانهها، دریاچهها و سواحل است…!)
من در همه جا با تو زندگی میکنم و عشق خود را به تو ابراز میکنم…
از سرزنش خود در زندگی دست بردار…
من هرگز به تو نمیگویم مشکلی داری یا گناهکاری…
مرا بهخاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن…
اگر نمیتوانی مرا؛
در طلوع آفتاب
در منظرهای زیبا
در نگاه دوستان
در چشمان عزیزان
در ذره ذره وجودت دریابی و ببینی
… مرا در هیچ کتاب مقدسی پیدا نخواهی کرد…
دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام میدهم…
به عقلت رجوع کن، خواهی فهمید…
دست از ترس من بردار
من تو را نه قضاوت میکنم نه انتقاد
نه عصبانی میشوم و نه اذیت میشوم
من عشق خالص هستم
تقاضای بخشش را متوقف کن، چیزی برای بخشش وجود ندارد…
اگر تو را ساختهام پر از؛
احساسات
محدودیتها
لذتها
نیازها
ناسازگاریها
اِراده آزاد
ووو…
اندیشمند ساختهام…
اگر به چیزی که در تو قرار دادهام پاسخ دهی، چگونه میتوانم تو را سرزنش کنم…؟!
چگونه میتوانم تو را مجازات کنم که چرا اینگونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته…؟!
فکر میکنی آیا میتوانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشتهاند ایجاد کنم…؟!
چه خدایی این کار را میکند…؟!
به دیگران احترام بگذار
آنچه را بر خود نمیخواهی برای دیگران هم نخواه…
تنها چیزی که از تو میخواهم همین بیآزاری است…
به زندگی خود توجه کن، اندیشه و خرد راهنمای توست…
محبوب من
این زندگی؛
نه امتحان است
نه یک قدم در راه
نه یک تمرین
نه مقدمهای برای بهشت
این زندگی در اینجا و اکنون تنها چیزی است که به آن نیاز داری…
من تو را کاملاً با اراده آزاد و عقل و خرد خلق کردهام…
نه جایزه
نه مجازاتی
نه گناه
نه فضیلتی
هیچکس سابقهای را ثبت نمیکند…
در زندگی کاملاً آزادی…
بهشت یا جهنم؟!
من به تو نمیگویم که آیا چیزی بعد از این زندگی وجود دارد یا نه…
اما میتوانم یک نکته را به تو بگویم:
طوری زندگی کن که انگار بعد از این زندگی چیزی نیست…
این تنها شانس برای لذت بردن و دوست داشتن است…
بنابراین
اگر بعد از این چیزی وجود نداشته باشد، از فرصتی که به تو دادهام لذت خواهی برد…
و اگر وجود دارد، مطمئن باش که تنها چیزی که میپُرسم این است که؛ آیا از زندگی لذت بردهای…؟!
چی یاد گرفتی…؟!
به چه حدی از کمال رسیدی…؟!
آیا کسی را رنجاندهای…؟!
آیا به کسی آزار رساندهای…؟!
دیگر از ستایش و مدح من دست بردار…
من نمیخواهم به من ایمان داشته باشی…
میخواهم که به خود ایمان داشته باشی…
میخواهم؛
وقتی معشوق خود را میبویی…
وقتی دختر کوچک خود را لمس میکنی…
وقتی عزیز خود را نوازش میکنی…
وقتی در دریا استحمام میکنی…
مرا در خود حس کنی…
نیاز به ستایش ندارم
اگر احساس قدردانی میکنی…
این را با مراقبت از خود، حفظ سلامتی، بهبود روابط خود و دنیا ثابت کن…
شادی را ابراز کن…
[این راه ستایش من است…]
دیگر چیزهای پیچیده را متوقف کن و آنچه را در مورد من آموختهای یک بار دیگر مرور کن…!
به چه معجزهی بیشتری نیاز داری…؟!
این همه توضیح…
تنها چیز مطمئن این است که تو اینجایی و زنده و این دنیا پر از شگفتی است…
پس انسان باش و زندگی کن…
اسپینوزا
آیا تا بهحال در مورد وجود خدا تعریفی به این کاملی، قشنگی و سادگی از کسی شنیدهاید…؟!