با تو ام، با تو ای عزیز دلم
ای فروغت همیشه در جانم
غربت تلخ روزگاران را
منِ غربت کشیده میدانم
بیخیر رفتی وُ دلم بی تو
گشته ویرانه، خانهات آباد
چه کنم با فراقِ بی فرجام
وای از این روزگار بی بنیاد
در پِیِ آن قظار لعنتیام
که ترا بی وداع با خود برد
من بی طاقتِ پریشان را
دست توفان آرزو بسپرد
نا امیدم نکن، دوباره بیا
چشم من را شکوفه باران کن
بسپارم به دست عطر لبت
بهمنم را پُر از بهاران کن
یک کلام است حرف من با تو
صبح من را بکن پُر ازخورشید
پشت خودخواهی ات مشو پنهان
پاسخی دِه، مرا مکن نومید
در خیالم همیشه خورشیدی
بی طلوع تو ،صبح می میرد
بی تو شاعر غزل نمی گوید
در دلش عشق پا نمی گیرد!