خانه / شعر و ادبیات / فرمانده امیرخیری…محمود نیشابوری

فرمانده امیرخیری…محمود نیشابوری

 

فرمانده امیرخیری.

الماسهای شب تابی که با درخشش
خود،فرق تیرگی دریدند و اختران ره گشتند

تو خیابان صد، اشرف رانندگی می کردم، عجله داشتم زمانم محدود و چند کار را بایستی تا ظهر انجام می دادم. تو میدان اشرف« برج آزادی» امیر خیری را دیدم ، شاد و خندان با اشاره و تکان دادن دستاش می گفت:نگه دار منو ببر امشب کار داریم میهمونی و…

نگه داشتم. نشست صورتش را بوسیدم، نمی دانم چه احساسی در من غوغا می کرد، نمی توانستم او را ول کنم، تواضع و فروتنی اش حساب نداشت، صمیمی و یکرنگ، زحمتکش و خلاق و…
کار خودم را فراموش کرده بودم ،از گذشته میگفت، من مدتی افتخار مسئول بودن او را داشتم، مجاهدی سرشار، با ارزشهای انقلاب، ساده، مهربان، مسئول بود، بی نام ونشان کار می کرد. از کار کردن با او احساس آرامش و راحتی می کردم. همیشه از جمع می چید و همه او را دوست داشتند …
صدای اذان از مناره های بالا بلند ،مسجد فاطمه الزهرا به گوش می رسید، امیر هم با حرارت حرف میزد و…
فضای ملکوتی و زیبایی را می دیدم، فقط گوش می کردم که او صحبت کند، بخندد و…
اما نمی دانستم که چندروز دیگر او پرواز می کند، همچون کبوتران سبکبال اوج می گیرد…
امیر شهید شد از آن روز با خود گفتم امیر را گم کرده ام!
اما پیدایش کردم!. امیری دیگری گردنفراز و با صلابت و خنده برلب که گویی نمی شناختمش!.
خدایا این امیر عزیز من است!، آری خوب نشناختمش، چطور سالها با او بودم، این همه ارزشهای انقلابیش را ندیدم یا در بهترین شکلش کم دیدم.
لبخند پر معنایش را بعد از یک کار سخت و دشوار، اخم زیبایش که من خوشم می آمد، هنگام حسابرسی که همیشه از نکرده هایش میگفت.
افتاده،متواضع، بی نام و نشان در همه جا،عاشق رهبری و…
براستی امیر از آفتاب آمد و بر خورشید شد و ذوب شد. آری من روزانه او را می بینم با خنده هایش با ازاده سترگش و…حالا می بینم او را نه به عنوان یک مجاهد بلکه یک انسان آزاده و ازادیخواه در عصر نابرابریها با صدای رسایش به دشمن میگوید: نه ، هرگز
÷÷÷÷
در صحنه نبرد با دشمن غدار چه بیباکانه ایستادی و بر بی لیاقتی و پوچی دشمن خندیدی.
فرمانده امیر نگاه کن، دژخیم با چماقش دار د به تو نزدیک می شود تو را هدف قرار داده است.
آری چوبهای قساوت و سیاه دلی دشمن بر فرق امیر ممتد می کوبید،قهرمان به زمین افتاد،
برخاست با همه جراحتش به راهش ادامه داد، آری مرگ در کمینش نشسته بود، قهرمان داد زد:
مرگ معنا ندارد، اگر زمین افتادم از ترس نیست! بلکه از زبونی دشمن است که همه چیز را در قتل ر غارت می داند.
آری امیر ایستاد و جاودانه شد ، در گلخند کودکان که به مدرسه می روند و مادران و پدرانی که دیگر منتظر خبر اعدام فرزندانشان نیستند، خنده و خوشحالی کارگر و کارمند که بیکار نیست، آری امیر زنده است در همه فریاد های آزادی،
امیر در قلوب همه آزادیخواهان حی و حاضر است و در هزار اشرف راه و رسمش تکثیر شده است
کبوتران خو نینبال در آتش شدند
آن عشق بود که از بلا بر‌خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد
مردانه کسی بود که در شیوه عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد

درود، درود بر فرمانده عزیز امیر