این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
به یاد همه آنهأیی که خونشان خاک خاوران را رنگین کرد .
برای نسل جوانی که رژیم آخوندی از الگوهای جسارت انقلابی محرو مشان کرد
برای خواهرم ملیحه که در روزهای خونیین تابستان ۶۷ دو تن از عزیزترینهایش (همسر و برادر)را راهی کاروان عاشقان آزادی کرد . همان کاروانی که امروز همچون طوفان میرود تا ریشههای قاتلین سفاکشان را از جا بر کند .
و برای علی که خورشید جسارتش، ترس را به زانو در میآورد.
دوماه پس از من از مادری دیگر پا به عرصه زندگی گذاشت .به خاطر همین اختلاف سن اندک موقع مدرسه نتوانستیم هر دو در یک کلاس و در یک مدرسه باشیم .او به کلاس پیش دبستانی در یک مدرسه و من به کلاس اول در مدرسهای دیگر رفتم. سال بعد هر دو در یک مدرسه ثبت نام شدیم .در اولین روز صف بندی من در صف کلاس دوم و علی در صف کلاس اول قرار داده شدیم .وقتی با سوت ناظم مدرسه بچهها به کلاس رفتند در دو سویحیاط بزرگ مدرسه من و علی بدون هیچ هماهنگی قبلیباقی مانده بودیم و هر دو یک خواسته داشتیم .میخواهیم با هم در یک کلاس باشیم .ناظم مدرسه ابتدا سعی کرد با مهربانی ما را قانع کند که این کار شدنی نیست اما خیلی زود فهمید که هیچ کدام از مابه کمتر از آنچه که میخواهیم قانع نمیشویم ، در نهایت مجبور شدند فراش مدرسه رابفرستند بازار و پدرمان را به مدرسه بیاورند .مدرسه علمی در آن زمان تنها مدرسه خصوصی شهر ما بود که رنگ و لعاب غلیظ مذهبی داشت .مدیر مدرسه آقای حجازی با پدرم هر چه تلاش کردند که ما را قانع کنند که در دو کلاس باشیم نتوانستند،دست آخر با رضایت من و اجازهٔ کتبی پدرم مجبور شدند هر دو را به کلاس اول بفرستند .اینجوری شد که زندگی ما تا ۹ ماه قبل از پرواز علی به هم گره خورد و مسیر مشترکی را پیمو دیم.ما به طور شگفت انگیزی مسیر درسی ، اجتماعی و سیاسی یکسا نی را پشت سر گذاشتیم . هر دو با هم در درس نقاشی تجدید میشدیم هر دو با هم گلاس ۱۰ مردود شدیم هر دو با هم دیپلم گرفتیم، هر دو با هم ابتدا در کنکور دانشگاه ردّ شدیم ، هر دو با هم وارد دانشسرای تربیت معلم شدیم، هر دو با هم به دلیل فعالیت سیاسی از این دانشسرا اخراج شدیم و هر دو باهم دوباره در دانشگاه قبول شدیم،و آخرین با ر هر دو با هم دستگیر شدیم . من برای دومین بار و او برای پنجمین بار .بارها با هم بازجویی و شکنجه شدیم اما در آخر او بدون من پرواز کرد و من بدون او بار اندوه او و هزاران رفیق مشترکمان را بر دوش کشیدم و در خلوت خویش چه بسیار روزگارانی به یاد او و هم سفرهای مؤمنش عاشقانه گریستم .
بچه که بودیم گاهی با هم دعوا میکردیم گلاویز هم میشدیم اما بیشتر از یک ساعت با هم قهر نمیکردیم .هیچ یادم نمیآید که پول تو جیبی مان را بدون مشورت با هم خرج کرده باشیم ،گاهی ساعتها با هم بحث میکردیم که چی بخریم تا هر دو سر یک موضوعی راضی نمیشدیم اقدام نمیکردیم .علی بسیار منظم و با دیسیپلین بود .همه کارهاش از همان بچگی با برنامه و حساب و کتاب بود .با هر کسی دوست نمیشد دوستانش را انتخاب میکرد و چقدر در این مورد درست عمل میکرد ،مثل آهنربا مرکز ثقل بهترینها بود . بهترین هایی همچون ،مهدی افشار لر ، مجتبی روان ، روح اله ناظمی ،فتحالله ناظمی ، حسین میرزائی ،حسین کریمی ، جعفر گیلانی ، شکرالله مشگین فام ،مسعود انتظاری , رضا چگنی و صدها سحوری خونین بالی که جانشان را بدون هیچ چشمداشتی سخاوتمندانه فدا کردند تا آزادگی جاودان بماند.
آنها در گدازانترین کورههای انسان سازی غسل تعمید کرده بودند و همه خصلتهای ضدّ تکاملی را از خود دور کرده بودند . به خاطر همین ویژگی بود که حتی پتک مرگ هم نتوانست در ارادشان خللی ایجاد کند.
یاران سر بدارم بر صدر دل نشسته
مستان و میپرستان میدان من گرفته
حالا که به عقب بر میگردم و به دوستان علی و دوستان مشترکمان نگاه میکنم .،می بینم همه و همه قدیسان موحدی بودند که دیگر خلق نخواهند شد و داس شقاوت خمینی چه گلهایی را پر پر کرد و سرزمین ما را از نعمت حضور چه موحدین پاکبازی تهی کرد و چه بیرحمانه تخم نکبت را درهمه جا پخش کرد تا تنفر جایگزین مهربانی گردد و شقاوت بر صندلی گذشت تکیه بزند و دیکتاتوری جای آزادی را غصب کند تا باز ماندگانش از میراث او دیگر کشورها را به سرزمن سوخته تبدیل کنند, و سیلابها از خون بی گناهان جاری کنند و به این کار افتخار کنند همچنان که او میکرد.
علی نو آور بود . اولین بار او بود که مرا به سینما برد و اولین نفر در خانواده ما او بود که سیاسی شد ،هر چند که پدرمان بسیار ضدّ شاه بود .از کلاس ۹ کتاب خوانی را شروع کردیم ما هر دو مسول کتابخانه سیاری بودیم که با ابتکار معلم تاریخ آقای باختری و با جمع آوری هفتهای یک ریال از طرف هر عضو به راه انداخته شد .او تا آخرین روزهای حیاتش وفادار و عاشق کتاب و مطالعه باقی ماند .هیچ کس از او هدیهای غیر از کتاب در یافت نکرد.در زمینه بحث نظری بی مانند بود سختترین مخالفان را با استدلال قانع میکرد .استاد تاریخ سیاسی جهان بود همه جنبشها و انقلابات دهه ۱۹۷۰ را مطالعه کرده بود ،به همین خاطر وقتی در سال ۱۳۵۷ ما کاخ جوانان را در همدان گرفتیم و کلاسهای آموزشی برای ۳۵۰ دانشجو به راه انداختیم علی تاریخ سیاسی ایران و جهان را تدریس میکرد .
در زمینه ایدئولوژی آدمی آگاه و معتقد بود .تبحر او در بحث وقتی با جسارت انقلابیش ضریب میخورد رسوا کننده ارتجاع و هر مخالفی میشد .بهمین خاطر در سالهای اول انقلاب در مجالس عمومی سران رژیم حاضر میشد و ناگهان از وسط جمعیت بر میخاست و با طرح سٔوالهای اساسی سخنران را رسوا میکرد.آخرین بار از این دست فعالیت سیاسی او به عصر ۳۰ خرداد شصت برمیگردد.آن شب آخوند لمپنی که بعدها طشت رسوأیی او از بام به زیر افتاد و بد نامی او عالمگیر شد در محلی حوالی خیابان جمهوری سخنرانی داشت. آخوند معاد یخواه بعد از نماز مغرب و عشا به منبر رفت ما ۳ نفر بودیم که در آن مجلس حضور داشتیم قرار بود علی بلند شود و این آخوند لمپن را رسوا کند . آخو ندمعاد یخواه را قبلاً که در رفسنجان با علی تهرانی تبعید بود دیدهٔ بودیم و از خصوصیات لمپنی او با خبر بودیم .آنروز با توجه به رخدادهای ۳۰ خرداد به علی توصیه کردم که منصرف شود اما قبول نکرد .سر انجام به شرط این که اگر فضا مناسب باشد صحبت کند رفتیم به جلسه .معاد یخواه بلافاصله بعد از حمد و ثنا سخنانش را اینطور شروع کرد. میخوام به ملت مسلمان ایران مژده بدهم که امشب ۹ تن از منافقین را در زندان اوین اعدام خواهیم کرد . بعدا معلوم شد که این دختران شجاع ۱۲ نفر بودند و بدون احراز هویت اعدام شدهاند.
.
ما شاید اولین کسانی بودیم که خبر این اعدام ها را شنیدیم و آن موقع هنوز چند ساعتی از تظاهرات سی خرداد ۱۳۶۰ نگذشته بود و این یعنی تصمیم به قلع و قمع از پیش گرفته شده بود.بعدها این امر به وضوح ثابت شد .
سال ۱۳۵۴ما هر دو بخاطر سازمان دهی یک تظاهرات در دانشسرا ی تربیت معلم همدان از دانشسرأ اخراج شدیم. علی بخاطر در گیری که با رئیس دانشسرا پیدا کرد کارش به پلیس و زندان کشید .برای او دوماه زندان تعیین کردند که قابل خرید بود .علی چند روزی بیشتر زندان نماند .اما نکبت این زندان در جمهوری آخوندی یقه اش را گرفت و برایش درد سر بزرگی ایجاد کرد . از زمانی که در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران قبول شد یکپارچه به شور انقلابی تبدیل شد و برای پیشبرد امر انقلاب سر از پا نمیشناخت .او جز اولین کسانی بود که تظاهرات دانشجویی را در مقیاس ۲۰ تا ۳۰ نفره سازمان دهی میکرد .تکامل همین تظاهرات ها به تظاهرات ملیونی و در نهایت به سرنگونی رژیم شاه ختم شد.او دانشجویی فعال در همه دانشکدههای دانشگاه تهران بود .به همین خاطر چهره ی شناخته شده در بین دانشجویان انقلابی بود . سلحشور بی باکی بود که همواره دشمن را به نبرد فرا میخواند.
خواهرم ملیحه که با او هم دانشکده و هم خانه بوده نقل میکند که علی هر وقت کارهای روز مره اش در خانه تمام میشده به خواهرم میگفته پاشو بریم یک دانشکدهای را بهم بریزیم . با نفوذی که او در بین دانشجویان داشت واقعا توانایی این کار را داشت .
از راست به چپ علی . خواهر بزرگم ، من و مادرم
دستگیری دوم
دومین بار همراه خواهرم ملیحه در حالی که انبوهی از دفاعیات مجاهد شهید محمد مفیدی را همراه داشتند توسط ساواک دستگیر شدند .این زمانی بود که رژیم شاه شلاق را زمین گذاشته بود .علی تعریف میکرد که باز جو در حالیکه یک بسته از دفاعیات را روی میز گذاشته بود سوال کرد اینها را از کجا آوردی و به کجا میبردی ؟ گفتم اینها را تو دانشکده زیر پلهها گذاشته بودند ما بر داشتیم که آنورشان که سفید است را استفاده کنیم قصد دیگری نداشتیم .میگفت بازجو در حالی که به خودش میپیچید فریاد میزد که مرتیکه ما بخاطر یک برگ از اینها آدم اعدام میکردیم حالا تو میگی بجای کاغذ باطله از اینها استفاده میکردی ?.
سومین دستگیری
در اردیبهشت سال ۱۳۵۷ علی در تظاهرات دانشجویی دستگیر میشود او را به زندان قصر میبرند و در بندی مستقر میشود که همه سران مجاهدین از مسعود رجوی تا موسی خیابانی در آن بند بودند .وقتی اولین بار به ملاقاتش رفتم با آدمی بر خورد کردم که گویا در بهشت و در لژ مخصوص به او خانه دادهند . سر از پا نمیشناخت ,`چشمانش پر از شادی بودو بطور واقعی در عّر ش سیر میکرد. بیش از ده بار به من گفت مبادا به حاج آقا بگی من اینجام که بیاد منو از اینجا بیاره بیرون.میگفت اینجا همان جایی است که من در به در دنبالش میگشتم .هر وقت به ملاقاتش رفتم نیمی از وقت را به تعریف از زندان میگذراند و نیمه دیگر را به خبر گیری .در تمام مدتی که زندان بود ب غیر از من و خواهرم ملیحه کسی از افراد خانواده نفهمید که علی در زندان بوده .
علی آخرین زندانی سیاسی که از زندان شاه پا به آزادی گذاشت
به غیر از من و خواهرم یک نفر دیگر هم به ملاقات علی میرفت .جعفر گیلانی پسر سر دژخیم محمدی گیلانی .جعفر از دوستان صمیمی و نزدیک و انقلابی علی بود .آنها هم دانشکده بودند.جعفر آنقدر شبیه من بود که امنیتیترین مکانها ی رژیم شاه یعنی زندان هم برای ملاقات با شناسنامه من میرفت و کسی متوجه نمیشد .بخصوص عکسی از من که به شناسنامه الحاق شده بود شباهت عجیبی به جعفر داشت. گیلانی تا وقتی جعفر زنده بود تسلیم شقاوت خمینی نشد.چون جعفر روی او تاثیر زیادی داشت.در سال ۵۸ که رژیم بچههائی انجمن میثاق را دستگیر کرده بود گیلانی پا در میانی کرد و آزاد شدند.جعفر در سال ۱۳۵۸ در یک تصاف رانندگی شهید شد .بعد از آن گیلانی به اصل خود باز گشت،او مراحل رذالت و شقاوت را آنچنان با عجله پیمود که از صدور حکم اعدام برای دو فرزند خود مجاهدین شهید کاظم و محمد مهدی نگذشت و با افتخاری شیطانی به این امر افتخار میکرد .مدتها بعد ابتدا رژیم وبعد از آن بریده مزدوران و تواب تشنه بخون تلاش کردند که بگویند گیلانی فرزندان خود را اعدام نکرده بلکه آنها در درگیری کشته شدهاند.اینها مزخرفاتی بیش نبود . دقیقا به خاطرهمین جنایت بود که احمدی نژاد ی که امروز خودش را به موش مردگی و مظلومیت زده به این جانی قصی القلب نشان عدالت داد.احمدی نژاد در موقع اهدای این نشان نا میمون خطاب به گیلانی چنین گفت : «آیت الله گیلانی عدالت را ابتدا درباره خود و بعد درباره دیگران اجرا کرد.» عدالتی که گیلانی از خود شروع کرده بود همان حکم اعدام دو فرزندش کاظم و محمد مهدی بود،گیلانی در سنگدلی و بی رحمی پا بپا و شانه به شانه دژخیم لاجوردی عمل می کرد.اکثر جنایاتی که لاجوردی جلاد مرتکب میشد با اجازه و فتوای ضدّ دین این آخوند جنایتکار انجام میشد . شاید خاطرهای که اخیرا از موسوی تبریزی که آن زمان قاضی القضات رژیم بوده افشا شده اندکی به شناخت ماهیت این دو جلاد و ماهییت و عملکرد نظام در آن دوران کمک کند .
خاطره نقل شده از موسوی اردبیلی [رییس دیوان عالی کشور بالاترین مقام قضایی] درباره برخورد با فرزندان اعضای فراری/ کشته شده مجاهدین در زندان
از کانال تلگرام مجتبى لطفى (شاگرد آیتالله منتظرى):
✳️خاطره آیت الله موسوی اردبیلی از بچه های خردسال زندانی در اوین
✍?خاطره زیر را به نحو متواتر از اطرافیان و شاگردان نزدیک مرحوم آیت الله موسوی اردبیلی شنیده ام. متن زیر به نقل از آیت الله احمد عابدینی استاد حوزه علمیه اصفهان است:
?اوایل شهریور 1377 بود که برای خواندن کتاب سفرنامه فقهی حج به منزل ایشان رفتم و مثل بقیّه شبها من و او تنها بودیم تازه آقای اسد اللّه لاجوردی را ترور کرده بودند. ایشان فرمودند: امروز هرچه با خودم کلنجار رفتم که برای آقای لاجوردی فاتحه ای بخوانم نشد.
?حساس شدم که مگر او چه کرده است؟ سؤال کردم، ایشان در تردید بود که برایم توضیح بدهد یا خیر، امّا بالاخره اموری را گفت که اکنون پس از گذشتن بیش از ده سال از آن زمان هنوز بسیاری از آن کلمات با همان آهنگ سخنان ایشان در گوشم طنین انداز است:
♦️ آن زمان که مسئولیت داشتم گهگاهی به زندان ها سر میزدم که در زندانِ اوین یک درب کهنه قدیمی بود که همیشه از کنار آن می گذشتم. یک روز هوس کردم که داخل آنجا را ببینم، گفتم این چیست؟ گفتند: چیز مهمی نیست یک انباری است.
♦️ گفتم: می خواهم درون آن را ببینم. گفتند: کلیدش نیست. گفتم: آن را پیدا کنید. گفتند: پیدا نمی شود. گفتم: درب را بشکنید. گفتند: چیز مهمی نیست. گفتم: بالاخره من باید درون این انباری را ببینم. گفتند: کلیدش پیش حاج آقاست. منظورشان لاجوردی بود. گفتم: از او بگیرید. گفتند: الان اینجا نیستند. گفتم: پیدایش کنید من اینجا می مانم تا بیایید و از جای خود تکان نمی خورم.
♦️بالاخره پس از اصرارِ زیادِ من، درب باز شد؛ وارد شدم. دیدم تعداد زیادی از بچه های خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورتهایی به رنگ زرد و جسمهایی نحیف، پنجاه نفر، صد نفر، کمتر یا بیشتر نمی دانم؛ محبوسند. بچه ها دور من ریختند، گریه میکردند، عبا و دستهایم را می بوسیدند و التماس می کردند.
♦️گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ گفتند: اینها بچه های منافقان هستند که پدر و مادرشان یا کشته شده اند یا فرار کرده اند. گفتم: اینجا چه کار می کنند؟ پدرانشان مجرم بودهاند، جرم اینها چیست؟ اینها پدر بزرگ ندارند؟! خویشاوند ندارند؟! قیّم ندارند؟!
? از وضع اسفبار بچه ها چشمانم پر از اشک شد عینک خود را برداشتم و با دستمال، اشک های خود را پاک کردم و گفتم: همین امروز تا بیست و چهار ساعت باید این بچه ها را به خانواده های خودشان برسانید و هر کدام که خانواده ندارند یا جایی ندارند آنها را به دادستانی بیاورید برای آنان جایی تهیه می کنیم. آخر پدر بچه ها منافق بود و کشته شد یا مادرش فرار کرد چه ربطی به بچه ها دارد؟! انصاف و رحم و مروتتان کجا رفت؟!
♦️بالاخره پس از چند روز آقای محمدی گیلانی قبل از خطبه های نماز جمعه تهران جوابم را داد و گفت: آنها که برای بچه منافق اشک می ریزند نباید مسئولیت قبول کنند، چرا آن وقت که پدرانشان پاسدارهای ما را می کشتند گریه نکردید؟! کسی مرجع ضمیر حرفهای او را جز من نفهمید.
♦️آقای لاجوردی به من می گفت: من تو و آقای منتظری را قبول ندارم، شما نمی فهمید! شما نمی گذارید من ریشه منافقان را بکنم، اما چون امام خمینی به من فرموده از شما اطاعت کنم، اطاعت می کنم وگرنه اصلاً شما دو نفر را قبول ندارم.
موسوی اردبیلی در زمان قتل عام قاضی القضات رژیم بود او در همان ایام از تریبون نماز جمعه نعره میکشید که مردم خواهان اعدام اینها هستند. اینها نیازی به محاکمه ندارند .حالا آدمی با چنین سابقه حاضر نیست برای جلادی چون لاجوردی فاتحه بخواند ،از همین فرایند زنده میتوان تصور کرد که کسی همچون خامنهای که خواهان فیلم ساختن از دژخیم لاجوردی است خود در کجای نردبان دنائت و قساوت و پلشتی ایستاده است(احسان بداغی: رهبری دردیدار با عوامل فیلم /ماجرای_نیمروز ضمن اینکه این اثر را«عالی»ارزیابی کرد، ازآنها خواست تا فیلمی هم راجع به اسدالله_لاجوردی بسازند) سوال اساسی اما این است آیا این وحوش بویی از مسلمانی برده اند؟
سال ۱۳۵۶ من دانشجوی مشهد بودم هر وقت به ملاقات علی میآمدم بعد از ملاقات شناسنامهام را به جعفر میدادم که در غیاب من او به ملاقات علی برود. به همین خاطر من در روز آزادی علی در تهران نبودم و خبر آزادی او را جعفر تلفنی به من داد .علی در روز ۳۰ دی ۱۳۵۷ آخرین زندانی سیاسی زمان شاه بود که پایش را از زندان به بیرون گذاشت . در لینک زیر آخرین نفری که از زندان بیرون میاید و چند ثانیه نشان داده میشود شهید سربدار محمد علی توتونچیان است . ادامه دارد.
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته