آخرین بارکه اورا دیدم پس ازشهادت سرداربزرگ خلق موسی خیابانی ویاران دلاورش بود. بغلم کرد وهای های گریست… لحظاتی بعد بسرعت خودش را یافت وغرید که انتقامشان را خواهیم گرفت. درآن شب سرد وسیاه زمستانی مثل همیشه دستانم را بگرمی فشرد وسرودخوانان دردل شب پرخطرشهر فرورفت.
چند روز بعد توسط سپاه دستگیرشدم وپس ازپذیرایی های مقرراولیه درمقرکوهسنگی مرا به کمیته مرکزی مشهد انتقال دادند. ساختمان کمیته مرکزی همان ساختمان حزب رستاخیزسابق بود که درخیابان ارگ قرارداشت. درسالن تازه سازش تعدادی سلول یک بارمصرف ساخته شده بود. به نظرمیرسید تازه سازباشند. بادیوارهایی چوبی که با لایه ای ازسیمان سیاه پوشانده بودند. تعدادی سلول دردوطرف سالنی مستطیلی شکل بادرب های آهنی وسوراخی بالای درکه ازبیرون بسته میشد. روزها نوحه های مشمزکننده ودلخراش آهنگران ازبلند گوی پرقدرتی پخش میشد وشبها صدای شکنجه یاران مقاومت. بعدها فهمیدم که درگوشه حیاط ، زیرزمینی بود با چند پله که شکنجه گاه کمیته بود. شبهای نخست فکرمیکردم نوارگذاشته اند. صدای جیغ وفریاد ومدتی بعد صدا آرام میگرفت و فروکش میکرد و این صدا بدفعات تکرارمیشد. بعدها که به اتاق عمومی وارد شدم، دوستان گفتند که صدا واقعی است ونواری درکارنیست. بخصوص که اتاق شکنجه درحدود پنجاه متری اتاق عمومی بود ومیشد موقع وبازوبسته شدن درب اتاق ، پلکان زیرزمین را دید.
دوران بازجویی ها هنوزتمام نشده بود ومنتظرباصطلاح دادگاه فرمایشی بودیم. یکروزبازجومرا صداکرد وچشم بند به چشم، دستم را گرفت ودورحیاط، دوری زدیم وسرانجام گفت بنشین وچشم بندت را بردار!
روبرویم جوانی نشسته بود باریشی بلند وسروکله باد کرده و خونین … بی اختیارچشمانم بروی پاهای له ولورده مرد سرید. درلابلای چرک وخون یک سفیدی بیرون زده بود… نمیدانم استخوان بود یا غضروف پا… سرم داغ شده بود وقلبم تیرمیکشید.
شکنجه گرعربده کشید :
حتما این منافق … را می شناسی وهمزمان کمی چشم بند اورا بالازد … احمد رضا بود. احمد رضای گنجی!
اوهم مرا شناخت. قبل ازاینکه من حرفی بزنم احمد رضا گفت آشنایی ما از… شروع شده است . معلوم شد که چیزی درباره من نگفته است . بازجو با عصبانیت دستم راگرفت ودرحالی که فحش میداد مرا به سلولم برگرداند. شب ازنیمه گذشته بود ومن به پاهای پاره پاره احمد رضا فکرمیکردم. آخرین بارکه دیده بودمش به من گفت پدرم اصراردارد که ازکشورخارج شوم. میگفت پس ازشهادت برادرم حمیدرضا خانواده پایشان را دریک کفش کرده اند که من بروم وبرای این کارحاضرشده اند حتی همه داروندار خودشان را نیزبفروشند. احمدرضا درحالیکه قطرات اشک درچشمانش جمع شده بود گفت تاپای جان برسرآرمانم ایستاده ام. مدتی بعد سربردارشد.
آن فروریخته گلهای پریشان در باد
کز میجام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمهشب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
سی وپنج سال ازآن دوران سیاه میگذرد. دورانی که بقول اشرف شهیدان جهان خبردارنشد برمردم ما چه گذشت. آن عاشقانه شرزه که باشب نزیستند. شب را باجانهای شیفته شان ستاره باران کردند. باکهکشانی ازستارگان شب شکن پیام آورسپیده سحرشدند. جوشش سرخ همان خونهای مطهراست که این روزها دامن گیرجلادان شده است. جلادان عمامه بسرقصدشان نابودی ودفن حتی “نام” ،”یاد” و”راه” مجاهد خلق بود غافل ازآنکه بقول چه گوارا انقلابیون راستین به مثابه بذرعمل میکنند. این روزها به وضوح میشود جمله تاریخی رهبری هوشیارمقاومت را بخوبی فهم کرد که بارها درپایان نوشته ها وسخنرانی هایش گفته ونوشته است :
” رود خروشان خون شهیدان ضامن پیروزی محتوم خلق ماست”
محمد قرایی- سوئد
مرداد ماه نود وشش