این شعر را یک اکثریتی ورشکسته و پشیمان به نام مهدی اصلانی برای مجاهد خلق حبیب خبیری سروده
دیگر بس است گلکوچک و یهپا دوپا بازی کردن
خسته نشدی تو پسر!
انگار نیامده رفتی حبیب!
حالا برو دمی بیاسا
کفشهای فوتبالیات بیاویز
تا ما با دلی سیر
بر پشتِ این تکهسنگ
ترانهای از خوابِ گریه سر دهیم
همهگیمان گول خوردیم حبیب!
حالا باید آنقدر بگرییم
تا شاید
آب از خوابِ همهی گلها عبور کند
……………………..
باید ابتدا این هر دو را شناخت تا خوب بفهمیم که قلبهای سیاهی که هیچ چیز برای بخشیدن ندارند در زمانه تاراج معرفت و در روزگار بازار پر رونق بدل فروشی، انسانیت دیگران را چگونه به مسلخ میبرند .تا شاید اربابی را راضی کنند و یا عقدههای فرو خفته حقارت خود را پاسخی داده باشند .
اوائل فروردین ۱۳۶۰ با خواهر مجاهد زهرا تیفتکچی که خدا بر طول عمرش بیفزاید در ضلع جنوبی میدان بهارستان تهران قرار داشتم .خواهر زهرا را علاوه بر مناسبات سازمانی از قبل میشناختم . ۶ سال قبل از این تاریخ هر دو در دانشسرای تربیت معلم همدان در رشههای جداگانه دانشجو بودیم . آنروز بعد از ملاقات در حین قدم زدن ابتدا مقداری را جع به آنروزها صحبت کردیم بعد پیچیدیم به سمت سرچشمهٔ خواهر زهرا بدون انکه رویش را بر گرداند نشانی یک خانه که در همان حوالی در تیررس دید ما بود را به من داد . وقتی مطمئن شد که من خانه را دیدم گفت ، حبیب خبیری را میشناسی؟ گفتم نه گفت چطور نمیشناسی یکی از فوتبالیستهای معروف است، گفتم خواهر اونو میشناسم فکر کردم از بچههائی سازمان را میگی.گفت خوب از بچههائی سازمان است و به قسمت ما منتقل شده.
پرسید اگر الان ببینیش میشناسیش گفتم عکسشو تو روزنامه زیاد دیدم اگر قیافش تغییر نکرده باشه میشناسمش .بعد خواهر یک آدرس به من داد گفت فردا میری سر این قرار حبیب هم میاد ،با هم ساعت ۴ عصر بیایید همین خانه .در ضمن از این ببعد حبیب در نشست های خانه شما شرکت میکند آدرس دقیق خونه خودت را بهش بده .فردای همان روز حبیب را برای اولین بار دیدم قبل از این که به آن خانه برسیم صمیمی شده بودیم و این هیچ نبود الا صفای وجود و یکرنگی حبیب .بعدها با او بیشتر بودم.هر هفته یک بار برای نشست به خانه ما میآمد نیمه هر نشستی باید میرفت بیرون و زنگ میزد .برای عادی جلوه دادن فرزند من را که اون موقع ۲ ساله بود بغل میکرد و میبرد و هر بار هم براش یک شکلات میخرید اینجوری بچه را هم به شدت شیفته خودش کرده بود.
یکبار با هم برای انجام کاری به پایگاهی رفتیم که مجاهد شهید حسین مشار زاده (1) در آن پایگاه بود .حسین یک دستش را در انفجار بمب در زمان شاه از دست داده بود، حسین با همان یک دست برایمان چای آورد .بعد از یکی دو ساعتی از آنجا خارج شدیم .در بین راه حبیب گفت تا بحال جنس شرم و خجالت را اینجوری حس نکرده بودم ،گفتم چه خجالتی؟ گفت خجالت اینکه یک مجاهد خلق با یک دست مجروح برای آدم چای بیاره ، گفتم میدانی ارزش آن یک دست از ۱۰۰۰ دست بیشتره؟ گفت اره میدونم ولی تو داری از دست او میگوئی و من از دل خودم .
.هفت سال بعد از آن روز حسین مشار زاده را در یک شاام جمعی در اشرف دیدم ، این داستان را همینطور که اینجا نوشتهام برایش تعریف کردم.سرش را روی دستش قرار داد و لختی سکوت کرد.میدانستم که غمگین شده ،بعد سرش را بلند کرد گفت حبیب چند بار دیگه به آن پایگاه آامد ، اما هر وقت که میخواستم برم براش چای بیاورم آنچنان خودش را بین من و در سد میکرد که من مجبور میشدم برگردم . الان فهیمدم داستان چی بوده .
حبیب را با هیچ بیان و با هیچ قلمی نمیتوان توصیف کرد .او به طور شگفت انگیزی همه ابزار غرور و تکبر وجودش را با فروتنی و تواضع تعویض کرده بود .به همین خاطر مثل اشعه در درون طرف مقابلش رخنه میکرد و جا باز میکرد.
هر غریبهای آخرین چیزی که از او میفهمید این بود که او قهرمان فوتبال است . یکبار در یکی از نشستها مسول نشست او را به اسم صدا کرد و چیزی ازش پرسید . بعد از نشست یکی از بچهها من را صدا کرد گوشه ای و آهسته پرسید این همان حبیب خبیری فوتبالیست معروف است . گفتم آره ،باورش نمیشّد ،گفت شنیده بودم خیلی بی تکلف و افتاده حال است اما به این میزان باورم نمیشد .
راستی حبیب چرا به سازمان مجاهدین پیوسته بود؟ آیا به دنبال نام بود؟ او که آوازه نامش از فرا سوی سرزمین مادریش عبور کرده بود .آیا برای کسب جاه و مقام به مجاهدین پیوسته بود؟ سازمانی که از انقلابی که خود خونش را داده بود ،سهمش گلوله و چماق بود چه پست و مقامی میتوانست به او بدهد که او اینچنین همه افتخاراتش را به پاش ریخته بود . آیا این جان شیدا به جز سودای آزادی دنبال چیز دیگری بود ؟
اگر بپذیریم که حبیب باخت آیا نباید قبول کنیم که از زاپاتا تا بابک خرمدین و از چگوارا تا مصدّق کبیر همه بازندگان بزرگ تاریخ اند ؟ آیا در چنین باوری مشروعیت از آن دیکتاتورها و رجا له گان مبّلغ آنها نیست؟
حبیب سر انجام توسط یکی از همان کسانی که با گشتهای سپاه به شکار مبارزین و مجاهدین میرفتند به مسلخ کشانده شد و به جاودانهها پیوست .
مهدی اصلا نی آن زمان که نشریه کار در ۲۰ بهمن ۱۳۶۰ بعد از شهادت مو سی خیابانی مینوشت انقلاب ضدّ انقلاب را در زیر چرخهای خود له میکند ،و آن زمان که اکثریت درو دیوار شهرها را با شعار سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید مزین میکرد عضو فعال اکثریت بود . بعدها از این حزب جدا شد و به گروه ۱۶ آذر پیوست. میگویند این گروه در دفاع از جمهوری اسلامی به حزب توده چند سور پی در پی زده .او از سال ۱۳۶۳ تا سال ۱۳۶۷ در زندان بوده و یکی از هم صحبتی های کیانوری رهبر حزب توده بوده است خودش گفته که کیانوری او را پسر جان خطاب میکرده . بعد از زندان به خارج میاید و برای مطرح کردن خودش هیچ مرزی را به رسمیت نمیشناسد . در تلویزیونهای لوس انجلسی با تواب تشنه بخون پا منبری یکدیگر میشوند .
نه این که او نفهمد که (هر بار که بیرون میرفتم مرا وسط مینشاندند) یا (۶ ماه با چشم باز در زندان اوین بودن )(2) یا( ۲ سال در بند توابین زندگی کردن) یا (برای گرفتن فرم مرخصی از سرو کول مجید قدوسی جنایت کار ترین پاسدار اوین بالا رفتن) یعنی چی. اتفاقا خیلی هم خوب میفهمد که اینها نشانههای بارز یک تواب تیر در دهه شصت است .اما چون اصل پایمال کردن خون آن شهدا است نه تنها خواهان شفاف سازی نیست بلکه برای عقب نیفتادن از قافله رذالت به رقابت هم میپردازد .
وقتی تواب تشنه به خون با بلندیان معاون پلیدترین عنصر هیأت مرگ و با مجیید قدوسی قاتل هزاران مجاهد خلق هم صحبت میشود ، چرا این در تلویزون برون مرزی (من وتو) با کثیفترین لابی رژیم یعنی هوشنگ امیر احمدی که کاندید رئیس جمهوری رژیم هم بوده همپالگی نشود؟و به آن افتخار هم نکند؟
القصه حاصل این ملق زدنها و این خودنمأییها این میشود که مهدی اصلانی در جنگ نفس بر , بین رژیم و مردم ایران از موضع قاضی القضات وارد شده و دست رژیم را به عنوان برنده این جنگ بالا میبرد . تا آنجا که به این پسر جان آقای کیانوری بر میگردد با آن سابقه مبارزاتی و با این تظاهر انقلابی!! انداختن مدال طلا به گردن رژیم از طرف او کار عجیبی نیست . عجیب این است که این پسر جان آقای کیانوری به چه مناسبت حبیب خبیری قهرمان را شریک باخت خودش کرده؟ چرا دست کیانوری یا فرخ نگهدار یا تواب تشنه بخون را برای این افتخار در دست نگرفته؟ هیچ کس نمیفهمه که این پسر جان آقای کیانوری چه قرابتی بین خود و حبیب میبیند .نسبت سببی دارند یا نسبی ؟ تشابه ایدئولژیکی داشتهاند یا وحدت سیاسی؟ این هردو در تمامی زندگی سیاسی و مبارزاتی رو در روی یکدیگر بودها ند .اما آنچه مسلم است این است که مهدی اصلانی دچار یک اشتباه سیاسی نشده،او بیک جرم سیاسی و یک جنایت تاریخی دست یازیده که اگر عذرخواهی نکند نفرین تاریخ را برای خود خریده است .تجربه نشان داده است کسانی که از نجابت مجاهدین به نا نجیبانهترین شکل سو استفاده کرده اند رسوای خاص و عام گشتهاند .
آخرین سوال این است که تقارن زمانی بین ادعای باخت از طرف پسرجان آقای کیانوری با تلاش جنون آمیز تواب تشنه به خون برای اثبات نداشتن پایگاه مردمی مجاهدین آیا اتفاقی است؟؟؟؟؟؟
حبیب قلب بزرگی داشت که همه چیز را برای بخشیدن در آن جای داده بود .آنها که قلبها ی سیاهشان چیزی برای بخشیدن ندارد تلاش میکنند که او را در وادادگی و ذلالت خود شریک کنند. پس :
نفرین برشما
که درخشانترین ستاره ما را
به پلشتی خود
نشانه رفتهاید
بی شک اگر داس قتل عام
گوهرهای اصلی ما را درو نکرده بود
هر گز چنین بدلهای زشت کرداری
جرأت عرض اندام پیدا نمیکردند
و هیچوقت
رجالهها
سخنگویان اصلیترین گلهای بهاری
نمی شدند
پس شرمتان با د
ای لاف زنهای دروغگو ی زشت کردار
که تلاش میکنید
وادأدگی خود را
با گوهر اصالت شهیدا نمان
جا به جا کنید
و لعنت یک خلق برشما هرزگان
که هم پیا لگی با خبیثترین دشمنان مردم را
در تالارهای سالوس و نیرنگ
به نمایش مینشینید .
محمد حسین توتونچیان
عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سر نگونی
1 -مجاهد شهید حسین مشارزاده، از زندانیان سیاسی دوران شاه و از شهیدان قهرمان ارتش آزادی در فروردین 1382،
2- ” در اسفند ماه سال ۶۰ – و شش ماهه ی اول سال ۶۱ – نگارنده ( یعنی مصداقی ) شاهد بود که روزانه افرادی از بیرون از زندان که کارتهای شناسا یی ویژهای در سینه داشتند برای احداث این واحد به اوین میآمدند “.صفحه ی ۳۴۰ – جلد اول