معلم کلاس چهارم ابتداییِ ما، قاعده خاصی داشت برای مبصر انتخاب کردن.
دو هفته یکبار مبصر را عوض میکرد و دو نفر جدید را میگذاشت سر پست مبصری تا دوهفتهی بعد که نوبت بعدیها شود!
بچهزرنگها شانس اول مبصر شدن بودند. اینطوری شد که ماه اول و دوم از بیستبگیرها مبصر شدند، ماه سوم هجدهبشوها، بعد رسید به هفدهها، و به ماههای آخر که رسید یکجورهایی کفگیر معلم خورد به تهِ دیگ و شاگرد اولها و شاگرد دومها و حتی شاگرد سوم و چهارمها هم یک دور مبصر شده بودند و نوبتی هم اگر بود نوبت رسیده بود به به شاگرد هفتمها، به آنهایی که درس به هیچجایشان نبود؛ بچههای تهِ کلاسی که دفتر دیکتههایشان پر از خط قرمز بود و وسط درس کلاس را پر میکردند از بوی نارنگی.
آنها مبصر شدند.
و چه کیفی داشت دورهی سلطنتشان.
ستونِ بدها خالی… هیچ کاری بد نبود و همهچیز مجاز بود. همه توی ستون خوبها بودیم، جلوی اسم کسی که روی میز میرقصید دو تا هم ضربدر داشت که یعنی خوباندرخوباندر خوب!
قاعدهی خوبی برای بچههای تهِ کلاسی فرق میکرد.
برای بچههای آخر کلاس، بودن در لحظهی اکنون، شادی، رقص، خواندن و رینگ گرفتن روی میز ارزش بود، نه دستبهسینه نشستن و سر پایین انداختن برای دقیقههای طولانی، آنقدر که آدم خشک میشد و چارچنگولی میماند.
بچههای تهِ کلاسی زندگی را بهتر از ما عصاقورتدادهها فهمیده بودند. بچههای تهِ کلاسی یک لب داشتند، هزار خنده… گیرم بیستشان میشد چهارده، اما تمام وقتی که ما سر توی کتاب زور میزدیم که حفظ کنیم “مردی نزد رسول خدا آمد…” یا مخرج مشترک را چطور بگیریم یا بیت هفتم از یک شعر دهبیتی را جا نیندازیم، آنها داشتند زندگی را پرسهپرسه مزه میکردند.
اِمارت بچههای تهِ کلاسی، امارت تجربهورزی بود. آنها زندگیِ بکر را میآزمودند و ما زندگیِ از پیشتعیینشده را مشق میکردیم فقط.
آنها جلوتر بودند از ما… جلوتر به اندازهی یک بیست تا چهارده.