تمام شب را با دلهره،وحشت وناآرامی در سلول تنگ،تاریک وکثیفی با دیوارهای چرک آلود وخونی به سر کرده بودم.آرام وقرار نداشتم.ناخودآگاه حس عجیبی تمام وجودم را آزار می داد.تقریبآ پنجمین ماهی بود که مرا از زندان بسیج قئمشهر به شکنجه گاه اطلاعات سپاه استان مازندران در ورودی شهر ساری انتقال داده بودند.هر روز وبعضآ هرشب با شنیدن صدای چرخش کلید توسط زندانبان در قفل در آهنی راهرو زندان خودم را برای شکنجه شدن آماده می کردم،چون که بلافاصله مزدور شکنجه گری به نام«برادر مضطفی»با ایجاد سر وصدا و وحشت در پشت در سلولم حاضر می شد.او با صدای وحشتناکی می گفت:«کامران عینکت را بزن و رو به دیوار بنشین»من چشمبند دو لایه کلفت وآبی رنگی که به پهنای بیست سانتیمتر بود ودو طرفش بند داشت را به چشمانم می بستم وبرای شکنجه شدن،رو به دیوار می نشستم.آنگاه جلاد شکنجه گر بدون لحظه ائی توقف با مشت ولگد به جان من می افتاد وبی مهابا به سر وصورت وشکم وپهلوی من می کوبیدبر اثر ضربات لگد به صورتم،فکم از جایش در می رفت.
او میخواست تا با شکنجه تحقیرم کند،غرورم را بشکند و وادارم کندتا دست از مقاومت بردارم واطلاعاتم رابه او بدهم.اما من فقط چهار الی پنج مشت ولگد اولی را که به سر وصورتم می کوبید را می فهمیدم،ولی از بقیه مشت ولگدها فقط برقی که بر اثر ضربات از چشمانم می پرید را متوجه می شدم.
تقریبآ سومین سال اسارتم را در شکنجه گاههای مختلف رژیم پلید خمینی در شهرهای مختلف می گذراندم.سه بار دادگاهی شده بودم وهر سه بار محکوم به اعدام شده و منتظر اجرای حکم اعدامم بودم.اولین حاکم ضد شرع من در بیدادگاه قائمشهر،حاکم ضد شرع شکم گنده کثیفی از کشور«پاکستان معروف به حاجی آقا پاکستانی!»بود. او به زبان فارسی تسلط کافی نداشت.تصور کنید،سرنوشت بهترین جوانان ایرانزمین در قائمشهر برای مقطعی بدست این آخوند وارداتی از کشور پاکستان افتاده بود که نمی توانست فارسی صحبت کند.او بی محابا،در بیدادگاههای چند دقیقه ائی، برای زندانیان مجاهد ومبارز حکمهای چندین ساله واعدام صادر می کرد.
دومین وسومین حاکم ضد شرع دیگر من در ساری،آخوند جنایتکار دیگری به نام «حاجی آقا شاهرخی» بود.او حاکم ضد شرع تمام دادگاههای کل استان مازندران،وحاکم ضد شرع هفده تن از چریکهای مجاهد خلق ازجنگل های مازندران نیز بود.
دومین هفته از بیدادگاه سوم من گذشته بود ومن منتظر تائید اجرای حکم اعدام از طرف شورایعالی قضایی رژیم از تهران بودم.اما نمی دانم چرا آن شب را ناآرام بودم.حدود ساعت سه صبح شده بود که زندانبان در سلولم را باز کرد وگفت:وضو…من با تعجب،حوله کوچکم را روی صورتم انداختم تا فقط زیر پایم را ببینم وبه دستشوئی رفتم.بعد از نماز صبح بر اثر دلهره ودلشوره شب قبل دیگر خوابم نبرد ودر سلول کوچکم قدم می زدم.ساعت هفت صبح بود که بار دیگر در سلول من باز شد وصبحانه ناچیزی به من داه شد.
سکوت مرگباری سراسر شکنجه گاه اطلاعات سپاه را احاطه کرده بود.کل تعداد زندانیان این ایستگاه مرگ فقط بیست نفر بودند.تنها کسانی را به اینجا منتقل می کردند که به هیچ وجه شانس آزاد شدن نداشتند،تا به بیرون بروند وآنچه که به سرشان آورده اند را تعریف کنند.آنجا معروف به ایستگاه مرگ وتخلیه آخرین اطلاعات زندانی به هر طریق ممکن بود .بعد ازتخلیه اطلاعات زندانی ،او را به جوخه های مرگ می سپردند.
هفده تن از بیست زندانی این شکنجه گاه،قهرمانان مجاهد خلق از جنگلهای اطراف شیرگاه،قائمشهر وساری،مستقر در بلندیهای«خی پوست» بودند.هفده ستاره سرخ فام که در سیاه ترین شبهای میهن برای آزادی سلاح بدست گرفتندو بر علیه ظلم خروشیدند.آنها همچون ستاره صبح«روجا» درخشیدند تا نوید صبح روشن،صلح،دوستی،سعادت،خوشبختی وبهروزی را برای همه زحمتکشان ایران زمین به ارمغان بیاورند.آنها همچون اختران شب سوز بر سراسر خطه مازندران درخشیدند وتاریکی وظلمت خمینی را مغلوب اراده استوار وخداگونه خود کردند.
این هفده تن در دو سلول عمومی این شکنجه گاه قرار داشتند.وقتی برای دستشوئی وگرفتن وضو از از سلولها خارج می شدند،سکوت مرگبار شکنجه گاه را می شکستند وفضا را دگرگون می کردند.سرحال،شاداب،خندان وبا روحیه بودند.با شنیدن شادی وخنده یارانم ،ناخودآگاه من نیز به تنهائی در سلولم می خندیدم وبه وجد می آمدم.من از روی صدای آنها، تک تک یارانم را می شناختم.روز قبل صدای امید را از راهروی شکنجه گاه شنیدم که بر سر نگهبان فریاد می کشید..او دچاردندان درد شدیدی شده بود.زندانبان به او می گفت:چند روزی به اعدامت بیشتر نمانده است،لذا تو نیازی به درمان وداروی مسکن نداری!.
بعد از صبحانه بازهم مشغول قدم زدن در درون سلولم شدم.حوالی ساعت دوازده وسی دقیقه ظهر بود که برای وضو ودستشوئی وگرفتن نهار در سلولم باز شد.حوالی ساعت دو بعد از ظهر همهمه ایی غیر عادی در راهروی زندان پیچید وسکوت حاکم شکنجه گاه را شکست.تازه گوشم را برای کنجکاوی به در سلولم چسبانده بودم که ناگهان صدای باز شدن قفل در سلولم را شنیدم.همزمان صدای کریه شکنجه گرم«برادر مصطفی» را که تا آنزمان هرگز چهره کثیفش را ندیده بودم،شنیدم که گفت:«کامران عینکت را بزن ورو به دیوار بنشین» .من نیز طبق عادت همیشگی منتظر شکنجه شدم،ولی بر خلاف ماههای گذشته در اینروز بسیار مهربان بود وبه آرامی با من صحبت می کرد.رو به من کرد وگفت:«کلیه وسایل شخصی ات را جمع کن و برای رفتن از اینجا آماده باش.تو هنوز اطلاعاتت را نداده ائی،به خدا قسم شب اعدام خودم چشمبند را از چشمانت در می آورم وبا دستهای خودم گلوله کلت را در سینه پهنت خالی خواهم کرد».او این جملات را گفت واز سلولم خارج شد.
در راهروی زندان صدای رفت وآمد وهمهمه زیادی به گوش می رسید.در این همهمه صدای دادستان جنایتکار کل استان مازندران«آخوند سعیدی» را شناختم.او معمولآ برای ابلاغ اجرای حکم اعدام به زندان می آمد.دلشوره های شب قبلم بی مورد نبود.با خودم گفتم،حتمآ اتفاقی خواهد افتاد.در همین فکر بودم که شکنجه گر همیشگی ام مجددآ در سلولم را کوبید وگفت:«چشمبندت را بزن،وسائلت را بردار وبیا بیرون».چشمبندم را زدم،و مزدوری زیر بغلم را گرفت واز راهروی اول ودوم وسوم عبورم داد ودرست جلوی سلول سابقم که نزدیک دستشوئی بود نگهم داشت.
از زیر چشمبند به پاهای دیگرانی که راهرو را پر کرده بودند،نگاه میکردم.همگی مزدورانی بودند که با لهجه غیر محلی صحبت می کردند.پاسداران بومی نبودند ولباس شخصی به تن داشتند .آنها آهسته ودرگوشی حرف می زدند.حوالی ساعت چهار بعد ازظهر بود که مزدوری زیر بغل مرا گرفت واز محوطه شکنجه گاه وارد حیاط اطلاعات سپاه شدیم.به دستهایم دستبند زد ومرا سوار یک اتو مبیل پیکان کرد.بعد از مکثی کوتاه بهمراه چندین اتومبیل دیگر شخصی از ساختمان اطلاعات وارد خیابان اصلی ساری شدیم.به محض ورود به خیابان چشمبندم را از صورتم برداشتند وگفتند سر پائین،حق نداری بیرون را نگاه کنی.همه چیز برایم مبهم بود.در حالی که دزدکی به بیرون نگاه می کردم،با خودم فکر می کردم،چه اتفاقی خواهد افتاد؟بچه های جنگل کجا هستند؟در همین فکر بودم که در یک پیکان خاکستری رنگ،مهرداد رودگریان«جلیل» را در حالی که در وسط دو پاسدار نشسته بود،دیدم.او از قهرمانانی بود که،ساختمان سپاه ضد خلقی در بابل را با نارنجک تفنگی ویران کرد.مهرداد،عضو تیم عملیاتی مجاهدین در مازندران بود،ومزدوران سرکوب وشکنجه زیادی توسط او مجازات گردیدند.
بعد از عبور از خیابان اصلی شهر وارد زندان مخوف شهربانی ساری،که همانند دژی با دیوارهای بلند قهرمانان زیادی را در بند کشیده بود شدیم.مرا وارد یک سلولی کردند که،تمام سطح دیوار های آن از یادگارقهرمانانی که از آنجا برای اعدام برده شده بودند،پر بود.تمام چهار دیوار سلول وسقف آن از نوشته ها سیاه شده بود.هوای سلول آنچنان سرد بود که از شدت سرما تمام دندانهایم بهم می خورد.در سلول را کوبیدم واز نگهبان تقاضای پتو نمودم.زندانبان که دارای لهجه بابلی بود رو به من کرد و گفت: «تو نیازی به پتو نداری،تا دوساعت دیگر به جهنم می روی،آنجا به اندازه کافی گرم است».این جملات را گفت ورفت.دیگر یقین کرده بودم که امشب اعدام خواهم شد.
دو شبانه روز در سرمای شدیددر حالی که برای یخ نزدن به طور مرتب درون سلول یخچالی قدم می زدم وورزش می کردم،منتظر اجرای حکم اعدام بودم.بعد از دو روز مرا مجددآ به زندان اطلاعات سپاه برگرداندند.سلولها خالی بود وبوی مرگ وغم می داد.در این فکر بودم که بر سر یاران جنگلم چه آمده است که مرا وارد سلولی کردند وپاسداری چشمبندم را باز کرد ودر سلولم را بست ورفت.در وسط اطاق روزنامه ائی که تاریخ روز قبل را داشت توجه ام را به خود جلب کرد.چرا که اصلآ به ما روزنامه نمی دادند.تاریخ روزنامه بیست وپنج اسفند 1363را نشان می داد.ناگهان چشمم به یکی از تیترهای درشت سمت راست روزنامه افتاد ومانند برق گرفته ها خشکم زد:«شب گذشته هفده تن از منافقین جنگلی اعدام شدند».ناخودآگاه تمام بدنم سست شد،زانوهایم لرزید وعرق سردی بر روی پیشانیم نشست.این سلول جدید من همان سلول عمومی بود که در روزهای گذشته مجاهدان جنگل در آنجا به زنجیر کشیده شده بودند.آنها عمدآ برای شکنجه روحی مرا به این سلول آوردند.خودم را به انتهای سلول زیر پنجره کوچکی که به سقف چسبیده بود رساندم .در زیر یک تاقچه کوچک که معمولآ برای گذاشتن کتاب استفاده می شد دراز کشیدم.چشمم به نوشته های زیر تاقچه افتاد.بچه ها قبل از اعدام با خط زیبا به رسم زندان ویادگاری در زیر تاقچه نوشته بودند:1-مسعود فرمانبردار«فرهاد»2-سیروس عبدلی«مهرداد»3-اسد4-صمد5-قدرت دارائی«حسن»6-دکتر7-مهرداد رودگریان«مهرزاد یا جلیل»8-سعید9-امید10-……17-
در حالی که یکسره به اسامی نگاه می کردم وبه خاطرات همرزمانم می اندیشیدم،زندانبان دریچه در زندان را باز کرد،نگاهی به درون سلول انداخت وگفت:«وضو»و در سلولم را باز کرد.من حوله را روی صورتم انداختم وبرای وضو رفتم.در محوطه دستشوئی حوله را از صورتم برداشتم.در گوشه دستشوئی در کنار دیوار کاسه ها،بشقابها،وقاشقهائی که درون آنها هنوز پر از لوبیای قرمز بود،روی هم انباشته بود.شام آخر مجاهدان جنگل قبل از تیرباران لوبیای قرمز بود…..
آری در بیست وپنجم اسفند ماه 1363 بحر خزر مویه سر داد وجنگلهای مازندران بار دیگر از نوادگان دلاور میرزا کوچک خان،سرخ فام شد ورنگ خون گرفت.بله در بیست وپنجم اسفند1363 هفده بار ستاره صبح«روجا»تیرباران گشت،اما او نه تنها خاموش نگشت،بلکه همچنان استوار وپا برجا باشعله هائی روشن در دست یاران اشرفی شان برای مردم ایران نوید صبح وبهروزی را می دهد.
هرمز صفائی نوائی-آلمان
10.03.2017