شادروان “حبیب یغمائی” در خاطراتش گفته:
در دوره رضاشاه که در عزاداری، سینهزنی، و قمهزنی ممنوع شده بود، یک روز ملکالشعرای بهار به شوکتالملک (امیر بیرجند) گفته بود:
سپاس خدای را که در این دیار هم برق دارید، هم آب، هم مدرسه، هم سالن نمایش، همه چیز دارید، اینکه بعضیها هنوز شکایت میکنند، دیگر چه میخواهند؟!
شوکتالملک گفته بود:
اینها برق نمیخواهند؛ اینها “مُحَرَّم” میخواهند. جهل و خرافات میخواهند…
اینها مدرسه نمیخواهند، “روضهخوانی” میخواهند. که صبح و شب گریه کنند…!!
“کربلا” را به اینها بدهید، انگار همه چیز دادهاید…
مغزشان منجمد شده به قرنها پیش، و هرگز انگلیس و روسیه نخواهند گذاشت این مردم به خود بیایند و دنبال حتی کوچکترین خودکفایی بروند…
حبیب یغمائی متعلق به روستایی بود بهنام “خور” و خیلی به آنجا عشق میورزید…
در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسهای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش بهخاک مالید و زانو زد…
مهمتر آنکه کتابخانهای درست کرد و همه کتابهای خطیاش را که در طول عمر با خون دل جمعآوری کرده بود به آنجا منتقل کرد و وصیت کرد بعد از مرگش او را آنجا دفن کنند…
میدانید مردم “خور” با جنازهاش چه کردند…؟!
وقتی پیکر نحیف و رنج کشیدهاش را با کاروانی متشکل از شاگردانش، دکتر اسلامی، دکتر باستانی پاریزی، دکتر زرینکوب، سعیدی سیرجانی و دیگر چهرههای نامدار وطن به روستای خور رسید،
همان کودکانی که در مدرسه “یغمائی” درس خوانده و یا میخواندند،
و همان مردمانی که در درمانگاهش دردهای خود و عزیزانشان را درمان میکردند، چه که نکردند…
به فتوای روحانی همان روستا، دامنشان را پر از سنگ کردند تا جنازه این خدمتگذار صدیق به فرهنگ ایران را سنگباران کنند…
دردناکتر آنکه پس از دفن جنازه، فرزندانش دو سه روزی در مقبرهاش کشیک دادند تا مبادا پیکرش را از زیر خاک بیرون بیاورند و به لاشخورها بدهند…
بدترین نوع بیسوادی، بیسوادی اجتماعی و سیاسی است…
نمیدانند که هزینههای زندگی مانند قیمت نان، مسکن، دارو، درمان و… همگی به تصمیمات سیاسی وابسته هستند…
برخی حتی به نادانی اجتماعی و سیاسی خود افتخار میکنند و میگویند: از سیاست بیزارند…
“برتولت برشت” میگوید:
شهروندان نادان توجه ندارند که فحشا، اعتیاد، کودکان خیابانی، فساد و سایر بدبختیهای اجتماعی نتیجه مستقیم بیتوجهی به “سیاست” است…
اگر این متن ارزش خوانده شدن دارد،
بهنام یک ایرانی با فرهنگ با انتشار آن، اجازه دهید، آموزهای باشد برای آیندگان….
شعر “روباه و زاغ” که تو دبستان خوندیم – که یاد بگیریم کلاه سرمون نره – از سرودههای همین “حبیب یغمایی” است…
??یادش گرامی و ماندگار…??
.