حرفِ آخر از همین اول با اصلاحطلبان و دلباختههای گذشته و هنوزشان: این نسل – این دوستانِ نیکا و سارینا و مهرشاد و داریوش و آیدا – توی صورتِ زندهتان حرفش را زده است، بلندبلند پشت سرِ مردهتان هم حرف میزند، لازم باشد به سر تا پایش میخندد و میتواند نترس تا سرحد مرگ از او نفرت کند و حسابهایش را با او و هرکس دیگری تا پاپاسی آخر تسویه کند. ابراهیم نبوی مثل همپالگیهایش از هر فرصتی استفاده میکرد تا هیستریک و عصبی درخواست کند که «دههٔ شصت را فراموش کنید». به این هم قانع نبود، مثل آب خوردن دروغ میگفت که این نسل آن روزگار را فراموش کرده، شما هم فراموش کنید.
سال ۹۶ فرارسید و او و شرکا احتمالاً حیرتزده دیدند که چیزی فراموش نشده و همهچیز دارد به یاد آورده میشود، ولی نه آنطور که آنها دوست داشتند. نهفقط دههٔ شصت که دههٔ قبلترش، قبلتر و قبلتر تا آغازِ قرن تا قحطیِ بزرگ و تا سپیدهدمانِ مشروطه. چاره چه بود؟ کاریکاتورساختن از ایدهها و خواستهای خردمندانهٔ نسلی که فراموشی نیاموخته و افق دیدش محدود به کیوسک حقیر روزنامههای جوراجور اصلاحطلبان داخل و خارج نبود.
تعارف بیتعارف: کارنامهٔ ابراهیم نبوی کلکسیونی از مشارکت در سرکوبی و سانسور، و البته پررویی و طلبکاری و مزهپرانی و مظلومنمایی بود، بیاینکه یکبار شهامت و شرافت به خرج دهد از نسلهایی که سهمی نهچندان اندک در تباهیشان داشت عذر بخواهد. پررو زیست و قاطعانه گند زد و طلبکار مُرد. ندیدم یکبار از صدها هزار تبعیدی یا فراری از این کشور عذر بخواهد که سهمی در جلای وطن ایشان داشته است یا عذر بخواهد که هزاران جوان را در بهمن ۸۸ به درون «اسب تروا» هل داد یا بخششی طلب کند که جوانان آبان ۹۸ را مشتی «بیفرهنگ» و «غارتگر» خوانده است. این بهسادگی یعنی نه پشیمانی و شرمی از آن گذشتهٔ تاریک داشت نه شکی در درستیِ اقدامات ویرانگرش به خود راه میداد. در عوض، هرکه بر آن گذشته نور میانداخت هدف تندترین و جنسیتزدهترین فحاشیها و هتاکیهای طلبکارانهاش میشد.
در جهان جعلی ایشان در روایت تاریخ – با همهٔ تفاوتهایشان – یک سری اصول مقدس وجود داشت؛ در اعطای القاب باهم به توافقی نانوشته رسیده بودند: یکی که پنج خط مطلب نمیتوانست بنویسد و جز مقالات نیمبند چیزی در چنته نداشت «شرف اهل قلم» نام میگرفت، یکی که حتا با معیارهای احمقانهٔ چریکی هم ناشی و شُلدست به شمار میرفت «چریک پیرِ» قصه میشد، یکی که کمتر سانسور میکرد «وزیر آزادی بیان» میشد و ابراهیم نبوی که استندآپ کمدین مزهپرانِ مجالس دولتی و ستوننویس روزنامههای رانتیِ اصلاحطلبان بود میشد «بزرگترین طنزنویس دوران». بله، در دورانی که ایرج پزشکزاد آدمی با آن نبوغ جوشان در تبعید زندهبهگور میشد و در میهنش ممنوعقلم و تحت تعقیب بود باید هم در آن «بهار آزادی مطبوعات» (زکی!) در آن جهان جعلی چنین شوخیهایی بسیار جدی گرفته میشد. آن «جهان جعلی» حالا با ناخنها و دندانها و فحشهای این نسل چاکچاک شده و جهانی که در پسِ پشتِ خودش پنهان میکرد همچون شبحی عظیم به پرواز درآمده است.
ابراهیم نبوی در روزی تمام کرد که سقوط آخرین بقایای آن جهان جعلی را به چشم میدید، پایان اقتدارگرایی خیلی دموکراتیکِ خودش و کسانی همچون مسعود بهنود و شمسالواعظین و محمدرضا نیکفر را با حسرت نظاره میکرد، و تسویهحسابِ تاریخی آیندگان را زودتر از آنچه تصور میکرد شاهد بود. پایان دوران خودش را دید و شاید تاب آغاز دوران جدید را نداشت.
در دوران جدید صعود و سقوط چهرهها در سپهر عمومی ایران شیب و شتاب هولناکی به خود گرفته. حفظ سرعت و تعادل در این وضعیت پاهای درنا میخواهد و استقامت عضلات ببر. چهرههای شاخص یا متوسط سیاسی و فکری و رسانهای در این وضعیت بیش از همیشه زیر ذرهبین آفتابکُش جامعهاند و، احتمالاً نخستینبار است که مستقیماً با صدای خودِ شهروندان (و نه تفسیر و بازتاب آن) مواجهاند. در این بزنگاه مُردگان هم هرآینه احضار میشوند. در میانهٔ یک معادِ مجازی هستیم.
زندگی و مرگ در وطن حقش بود، همانطور که حق هزاران نفری بود که با اقدام و مشارکت مستقیم یا غیرمستقیم او و امثالش از آن محروم شده بودند و هیچگاه هیچگاه هیچگاه در آن روزنامهها دفاعی از حقوق ایشان نشد. او را غلتک کژپیچی زیر گرفت که خودش به حرکت یاریاش داده بود و طلبکارانه اصرار میکرد آغازِ حرکتش را فراموش کنیم. نه، فراموش نمیکنیم، و درست به همین دلیل تَکرار میکنیم که مرگِ طبیعی یا غیرطبیعی هم نمیتواند وادارمان کند که فراموش کنیم بهپهنای یک قرن گند زدید و سرتان را بالا گرفتید و تا لحظهٔ آخر همش زدید.
آزاد عندلیبی
نویسنده و مترجم